پاسخ : داستان های کوتاه ودلنشین
سلام
به مناسبت روز مادر این شعر ایرج میرزا رو قرار میدم...
میدونم که همتون بارها این شعر رو خوندید ولی باور کنید هر بار که اینو میخونم نفسم میگیره...
تقدیم به همه مادرای گل:
دادمعشوقه به عاشق پیغام
که کند مادر تو با من جنگ
هر کجا بیندم از دور کند
چهره پرچین و جبین پر اژنگ
با نگاه غضب الوده زند
بر دل نازک من تیر خدنگ
از در خانه مرا طرد کند
همچو سنگ از دهن قلماسنگ
مادر سنگ دلت تا زنده است
شهد در کام من و توست شرنگ
نشوم یک دل و یکرنگ تو را
تا نسازی دل او از خون رنگ
گر تو خواهی به وصالم برسی
باید این ساعت بی خوف و درنگ
روی و سینه ی تنگش بدری
دل برون اری از ان سینه ی تنگ
گرم و خونین به منش بازاری
تا برد ز اینه ی قلبم زنگ
عاشق بی خرد نا هنجار
نه بل ان فاسق بی عصمت و ننگ
حرمت مادری از یاد ببرد
مست از باده و دیوانه زبنگ
رفت و مادر را افکند به خاک سینه
بدرید و دل اورد به چنگ
قصد سرمنزل معشوقه نمود
دل مادر به کفش چون نارنگ
از قضا خورد دم در به زمین
واندکی رنجه شد او را ارنگ
ان دل گرم که جان داشت هنوز
اوفتاد از کف ان بی فرهنگ
از زمین باز چو بر خاست نمود
پی برداشتن دل اهنگ
دید کز آن دل اغشته به خون
آید آهسته برون این آهنگ:
"اه دست پسرم یافت خراش
وای پای پسرم خورد به سنگ"
پاسخ : داستان های کوتاه ودلنشین
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهم باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم...
پاسخ : داستان های کوتاه ودلنشین
راستی؛ هیچ وقت از خودت پرسیدی قیمت یه روز زندگی چنده؟
تموم روز رو کار می کنیم و آخرشم از زمین و زمان شاکی هستیم که از زندگی خیری ندیدیم.
شما رو به خدا تا حالا از خودتون پرسیدید:
قیمت یه روز بارونی چنده؟
یه بعدازظهر دلنشین آفتابی رو چند میخری؟
حاضری برای بوکردن یه بنفشه وحشی توی یه صبح بهاری یه اسکناس درشت بدی؟
پوستر تمامرخ ماه قیمتش چنده؟
ولی اینم میدونی که اگه بخوای وقت بگذاری و حتی نصف روز هم بشینی به گلهای وحشی که کنار جاده در اومدن نگاه کنی بوتههاش ازت پول نمیگیرن!
چرا وقتی رعدوبرق میاد تو زیر درخت فرار میکنی؟
میترسی برقش بگیرتت؟
نه، اون میخواد ابهتش رو نشونت بده.
آخه بعضی وقتها یادمون میره چرا بارون مییاد!
اینجوری فقط میخواد بگه منم هستم
فراموش نکن که همین بارون که کلافت میکنه که اه چه بیموقع شروع شد، کاش چتر داشتم، بعضی وقتا دلت برای نیمساعت قدمزدن زیر نمنم بارون لک میزنه.
هیچوقت شده بگی دستت درد نکنه؟
شده از خودت بپرسی چرا تمام وجودشونو روی سر ما گریه میکنن؟
اونقدر که دیگه برای خودشون چیزی نمیمونه و نابود میشن؟
ابرا رو می گم
هیچوقت از ابرا تشکر کردی؟
هیچ وقت شده از خودت بپرسی که چرا ذرهذره وجودشو انرژی میکنه و به موجودات زمین میبخشه؟!
ماهانه میگیره یا قراردادی کار میکنه؟
برای ساختن یه رنگیکمون قشنگ چقدر انرژی لازمه؟
چرا نیلوفر صبح باز میشه و ظهر بسته میشه؟
بابت این کارش چقدر حقوق میگیره؟
چرا فیش پول بارون ماهانه برای ما نمییاد؟
چرا آبونمان اکسیژن هوا رو پرداخت نمیکنیم؟
تا حالا شده بهخاطر اینکه زیر یه درخت بشینی و به آواز بلبل گوش کنی پول بدی؟
قشنگترین سمفونی طبیعت رو می تونی یه شب مهتابی کنار رودخونه گوش کنی.
قیمت بلیتش هم دل تومنه!
خودتو به آب و آتیش میزنی که حتی تابلوی گل آفتابگردون رو بخری و بچسبونی به دیوار اتاقت
ولی اگه به خودت یک کم زحمت بدی میتونی قشنگترین تابلوی گل آفتابگردون رو توی طبیعت ببینی. گلهای آفتابگردونی که اگه بارون بخورن نهتنها رنگشون پاک نمیشه، بلکه پررنگتر هم میشن
لازم نیست روی این تابلو کاور بکشی، چون غبار روی اونو، شبنم صبح پاک میکنه و میبره.
تو که قیمت همه چیز و با پول میسنجی تا حالا شده از خدا بپرسی:
قیمت یه دست سالم چنده؟
یه چشم بیعیب چقدر میارزه؟
چقدر باید بابت اشرف مخلوقات بودنم پرداخت کنم؟!
قیمت یه سلامتی فابریک چقدره؟
خیلی خنده داره نه؟
و خیلی سوالها مثل اینکه شاید به ذهن هیچ کدوممون نرسه ...
اون وقت تو موجود خاکی اگه یه روز یکی از این داراییهایی رو که داری ازت بگیرن زمین و زمان رو به فحش و بد و بیراه میگیری؟
چی خیال کردی؟
پشت قبالت که ننوشتن. نه عزیز خیال کردی!
اینا همه لطفه، همه نعمته که جنابعالی بهحساب حق و حقوق خودت میذاری
تا اونجاکه اگه صاحبش بخواد میتونه همه رو آنی ازت پس بگیره.
پروردگاری که هر چی داریم از ید قدرت اوست ...
اینو بدون اگه یه روزی فهمیدی قیمت یه لیتر بارون چنده؟
قیمت یه ساعت روشنایی خورشید چنده؟
چقدر باید بابت مکالمه روزانهمون با خدا پول بدیم؟
یا اینکه چقدر بدیم تا نفسمون رو، بیمنت با طراوت طبیعت زیباش تازه کنیم اون وقت میفهمی که چرا داری تو این دنیا زندگی ميکنی!
قدر خودت رو بدون و لطف دوستان و اطرافیانت رو هم دست کم نگیر
به زندگیت ایمان داشته باش تا بشه تموم قشنگیهای دنیا مال تـــو
مهربانی یعنی فرستادن یک نامه به یک دوست
پاسخ : داستان های کوتاه ودلنشین
چیست فرق آدمي با جانور؟ / تا که مي نازد به خود از آن بشر
آدمی را گر نبود اين امتياز / بود بيش از جانور غرق نياز
هست اين نيروي ممتاز بشر / عقل دور انديش و آينده نگر
درشگفتم من چرا اين برتري / گشته در او مايه ي وحشيگري؟
درطبيعت بي گمان هر جانور / هست در هنگام سيري بي خطر
من نمي دانم چرا نوع بشر / وقت سيري مي شود خونخوار تر
درميان جنگل دو رو دراز / هیچ حيوان ديده اي همجنس باز؟
هیچ شيري ديده اي در بيشه زار / جمع شيران را کشد بالاي دار؟
هیچ گرگي بوده کز بهر مقام / گرگ هارا کرده باشد قتل عام؟
هیچ ماري ديده اي با زهر خود / کشته ها برپا کند در شهر خود؟
هیچ ميمون ساخته بمب اتم / تاکه هستي را کند از صحنه گم؟
دیده اي هرگز الاغي بار بر / مین گذارد کار زير پاي خر؟
هیچ اسبي ديده اي غيبت کند؟ / یا به اسب ديگري تهمت زند؟
هیچ خرسي آتش افروزي کند؟ / یا گرازي خانمان سوزي کند؟
هیچ گاوي ديده اي کز اعتياد / داده گاو و گاو داري را به باد؟
پس چرا انسان با عقل و خرد / آبروی دام و دد را مي برد؟
پس بود ديوانه بي آزار تر / زانکه محروم است از عقل بشر
مولوی استاد حکمت در جهان / کرده بس اين نکته را شيرين بيان
آزمودم عقل دورانديش را / بعد از اين ديوانه سازم خويش را
زین سبب آن کس که مي نوشد شراب / تا شود لا يعقل و مست و خراب
چون شود از عقل و حيلت بي خبر / پس شرف دارد به شيخ حيله گر
میترا روحانی
پاسخ : داستان های کوتاه ودلنشین
استاد شهریار وقتی معشوقه اش رو روز سیزده به در با همسر وبچه به بغل میبینه:::
سر و همسر نگرفتم که گرو بود سرم / تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز / من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی / هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت / پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر / عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر / من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم / گاهی از کوچه ی معشوقه ی خود میگذرم...