خب همه دوستان از ترسشون از سگ گفتن منم یه خاطره از خوبی های سگ بگم.
من خیلی کوچیک بودم که یه شب بچه محل ها توی چنتا محله پایین تر یه سگ خیلی کوچیک دیده بودن که تازه داشته راه میرفته و اینام بهش یکم بستنی دادن.بعد اونم راه افتاده دنبالشون.همون توله سگ چندین و چند سال توی محله ما موند و بارها و بارها از بچه محل ها دفاع کرد و چون من پیاده میرفتم مدرسه خیلی از روزها تا در مدرسه باهام میومد و بعدش بر میگشت خونه و ماده هم بود که ما کلی صحنه زایمان دیدیم از ایشون.خب بگذریم.
یه بار توی کوچه دعوا شده بود و ملت تو سرو کله هم میزدن بعد بابا رفت وسط که جدا کنه و یه پسررو گرفته بود بعد یهو این حیوونکی فک کرد که بابا داره دعوا میکنه همچین حمله کرد طرف پسره که انگار میخواد بخورتش که بابا جولوش وایساد و کیشش کرد به یه طرف دیگه تا نگیره پسررو.اون صحنه خیلی جالب بود برام و همیشه تو ذهنم میمونه.واقعا دوسش داشتیم ولی یه همسایه داشتیم که چند بار با چوب زدش ( فک کنم بهش حسودیش میشد !!!) و اخرش هم رفت تو محله کناری و چندین سال هم اونجا بود تا اینکه دیگه کسی ندیدیش.ولی همیشه تو ذهنمه.اسمش هم baby بودش.