سلام به همه
بیاین بشینین میخوام یکی از بدترین خاطرات اموزشی رو براتون تعریف کنم.
اقا روز اول اردو بود که یزد مث چی بارون میومد.میگفتن اونروز اندازه تموم سال پیش یزد بارون اومده.ما هم برج 8و9 اونجا بودیم پای شیرکوه.کلا از سرما که نگموداغون بودم.منم که به شدت با سرما مشکل دارم.
از همه چیزش که بگذریم به ما گفتن که از امشب احتمال داره هر لحظه تاخت بزنیم به اردوگاه پس اماده باشید.اون شب اصلا بارون بند نمیومد و از مربی تاکتیک هم که پرسیدیم گفت امشب اگه بارون بند نیاد تاخت نمیزنیم.
منم مث چی خسته بودم (سنگر کنده بودیم تموم دستام تاول زده بود ) و توی چادر دراز کشیده بودم و بچه ها طبق معمول تو سرو کله هم میزدن.دیدیم بارون خیلی شدید شد
گفتم دیگه بی خیال امشب خبری نیست.وسایلامو از خودم باز کردم و دراز کشیده بودم که چشام رفت.نزدیک ساعتای 8 بود و بچه ها دور چراغ نفتی جمع شده بودن منم یه
گوشه خواب بودم.اقا چشتون روز بد نبینه یهو یه صدایی شد عجیب که من تو خواب میخ طویله شدم.یهو دیدم یکی دااااد میزنه تااااخته تاخته.نفهمیدم چطوری بندو بساطو
بستم به خودم و پریدم بیرون.اقا گلوله ای بود ک کنار گوشمون خالی میکردن.چنتا رگبار هم رو ماشین بسته بودن که هوایی تیر جنگی میزدن.خلاصه پریدیم بیرون و رفتیم طرف
سنگری که کنده بودیم.حالا فرض کنید داخل چادر گرم منم زیر پتو خواب بودم.با اون صدای انفجار فوگاز پریدم از خواب و سریع رفتم بیرون تو اون هوای سردو بارونی.کلا کپ
کردم.رفتم توی سنگر نشستم دیدم تموم بدنم داره میلزه.دوستم گفت چی شده؟؟؟گفتم نمیدونم چرا اینجوری شدم.بدبختی اینکه فوگاز رو 20-30 متری چادر ما ترکونده بودن و
بدجور موجش بچه هارو گرفته بود.اخرش هم اومدن بازدید که چیزی کم نداشته باشیم.همه وسایلم همرام بود بعد فرمانده گفت بیلت کجاس؟؟؟گفتم بیل که مال سنگر بود
اخه.بعد نگا گردیم دیدیم از بچه ها ما هیچیکی بیل نداره.هیچی دیگه اینقد تو اون وضعیت بشین پاشو رفتیم که صاف شدیم...... واقعا فک کردن بهشم اذیتم میکنه.خیلی بد بود.