اقا یه حرکتی هم اینجا بزنین بد نیستاااا...حالا از اون خاطراتی که مربوط به سازماناتون میشه تعریف نکنیـــن...والا...
بیاین بشینین که میخوام ازون خاطرات جنگیم واستون تعریف کنم......
دانشجو بودیم و یه شب که مراسم بود رفته بودیم مزار شهدای زاهدان با یکی از دوستان نشسته بودیم و دیدیم که یهو بچه های بسیج بدو بدو میرنو میان...به رفیقم گفتم داداش یه خبری شده اینجا....همون موقع مادر زنگ زد دیدم با نگرانی میگه کجایی...گفتم فلان جا....گفت الان گفتن مسجد امیرالمومنین انتحاری زدن و از محسن هم خبری نیست (محسن پسر عممه)....اون موقع با پسر عمم تو یه مغازه عطر فروشی بودیم دیوار به دیوار این مسجد....خلاصه اقا ما رنگ از رخمون پریدو 3 شماره رفتیم طرف مسجد و تو راه به پسر عمم زنگ میزدم که دیدم یه بار برداشت و داد میزد علی من خوبم...خوبم...گوشام نمیشنوه دارم میرم خونه (موقع انفجار صف اخر بوده و فقط موج گرفته بودش )
خلاصه خیالم از اون راحت شد و ما رفتیم مسجد و دیدیم اوووه اووه چه خبره (وارد جزئیات نمیشم خیلی ناجوره )
تو همون گیرو دار بودیم که دیدیم درگیریها تو خیابونا شروع شد....تیز پریدیم تو ماشین که بریم خونه ولی اوضاع بدجور بهم پیچیده بود و شده بود مث مناطق جنگی....خلاصه به بدبختی خودمونو رسوندیم به دانشگاه و پناه بردیم به اونجا....بعدشم که نگهبانا نذاشتن بیایم بیرون و تا حدودای 3 صبح موندیم اونجا تا درگیری ها کم شد و از کوچه پس کوچه ها رسیدیم خونه.....خلاصه شب ناجوری بود....چند روز بعد یه سری اتفاقات دیگه افتاد که ان شالله کم کم تعریف میکنم.....