سلام
یکی از دوستان هست که تنها زندگی میکنه و کلا شبهای پنج شنبه همه رفقای درجه یک اونجا جمع میشیم.......تقریبا تا نزدیکای صبح بیداریم و بعدش میخوابیم.... بعدش کم کم بچه ها بیدار که میشن اروم میرن واسه خودشون و معمولا بیکار ترینا تا ظهر خوابن...
دیشب اونجا بودیم و خیلی خوش گذشت جای شما خالی....ولی صبح که بیدار شدم یه احساس سنگینی کردم رو خودم و یه تکونی خوردم دیدم اوه انگار یه پتو خیلی سنگین رومه....خودمو کشیدم بیرون و دیدم یه تپه پتو رومه و هرچی پتو بوده انداختن روم....این رفیقم نشسته بود نگا میکردو میخندید که من از زیر پتوها اومدم بیرون.....بهش میگم داداش اینا چیه رو من؟؟؟
میگه دیشب خیلی سرد بود توام که خیلی ادم سرمایی هستی.... بچه ها هرکی بلند میشد میگفت اوه اوه چه سرده بیا پتومو بندازم رو علی سرما نخوره.... و اینجوری بوده که ملت هرکی رفته پتوش نصیب من شده و اوجوری دفن شدم زیر پتوها....
یه همچین رفقای خراب رفاقتی دارم من.....