خاطرات و ماجراها - صفحه 3
به انجمن امروزی خوش آمدید لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
ثبت نام

کاربران فراخوانی شده

صفحه 3 از 19 نخستنخست 1234567891013 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 15 تا 21 , از مجموع 127
  1. بالای صفحه | پست شماره : 15

    مدیـر کـل و صاحب امتیاز سایت
    نام
    حامد رضایی نژاد
    محل اقامت
    کرمان
    جنسیت
    مرد
    شماره عضویت
    1
    تاریخ عضویت
    ۱۳۹۱-۰۷-۰۵
    نوشته ها
    3,948
    میانگین ارسال
    0.94
    پسند داده
    8,103
    پسند گرفته
    19,468
    امتیاز کاربری
    28886

    خاطرات و ماجراها

    در این تاپیک خاطرات و ماجراهای جالب واقعی خود را با دیگران به اشتراک بگذارید
    باشد که موجب شادی دیگران و تفریح شما گردد
    8 کاربر پسندیده اند: amir121,amir2012,DarKfish,elias.kh,H.rezaei,Hamzeh,infinity,mahdi3000

    به عمل کار برآید ، نه سخن

    کپی رایت تمامی مطالب و قالب در اختــیـار سایت امــروزی است.
    استفاده از مطالب این سایت با درج لینک مطلب و نام نویسنده یا متـرجم ، بلامانع است.
    کــپـــــی غــیـــر مجـــــــاز = اخــــــــــراج دائمی
    سئوال تخصصی در پیام خصوصی = جواب نگرفتن و برخورد طبق قوانین
    << بند ویژه ارسال پست : کپی کلیه مطالب (تخصصی ؛ عمومی ) از کلیه انجمنها فارسی زبان به هر شکل ممنوع بوده و بدون تذکر با کاربر خاطی برخورد خواهد شد. >>



  2. بالای صفحه | پست شماره : 16

    کاربر تاثیرگذار
    نام
    الیاس خداپرست
    شغل
    دانشجوی پرستاری
    محل اقامت
    مشهد
    جنسیت
    مرد
    شماره عضویت
    125
    تاریخ عضویت
    ۱۳۹۱-۱۰-۱۶
    نوشته ها
    384
    میانگین ارسال
    0.09
    سن
    25
    پسند داده
    1,297
    پسند گرفته
    1,252
    امتیاز کاربری
    2013

    پاسخ : خاطرات و ماجراها

    سلام به همه ی دوستان
    من می خوام یک خاطره که نه یک فاجعه رو براتون تعریف کنم که مال 3 سال پیشه.
    ما رفته بودیم روستا مون که نزدیک قائن هست و فامیل زیاد اون جا داشتیم من هم رفتم با چنتا از دوست های پسر دایی بابام (یک سال از من کوچیک تر) فوتبال بازی کنیم.
    ما توی یک قسمتی بازی می کردیک که دورتا دورش دیوار بود و برای زنگ ورزش مدرسه روستا ازش استفاده می شد داشتیم بازی می کردیم که یک پنالتی برای تیم حریف جور شد اون ها هم پنالتی رو زدن خورد به تیر بالایی دروازه و رفت بیرون قابل ذکر هست که این روستا روی پستی و بلندی ها هست و وقتی وارد روستا می شید سمت چپ شما یک سراشیبی تند هست و سمت راست جایی بود که ما بازی می کریدیم جاده ای که به سمت روستا میاد یک شیب تند به سمت بالا داره که وقتی برای پایین جده بالا اومدن ساده نیست خب با این شوت توپ از جاده گذشت و وارد اون سراشیبی تند شد من و دو نفر دیگه رفتیم توپ رو بیاریم بالا سراشیبی واستادیم تا بتونیم توپ رو ببینیم و بعد بریم بیاریمش من اول دیدم و با سرعت هرچه تمام تر رفتم پایین گاهی با خود می گم من چقدر ابلهانه تصمیم گرفتم خلاصه رفتیم پایین تقریبا دومتر مونده بود به این که به زمین برسم پام به یک چیزی گیر کرد و با تمام بدم حدود 3 یا 4 متر روی زمین پرسنگ و خار کشیده شدم اول به تنها چیزی فرکردم دماغم بود چون قبلا ضرب دیده بود(داستانشو بعدا می گم) و می ترسیدم دوباره ضربه ببینه انگشتم رو گذاشتم زیر دماغم دیدم انگشتم خونی هست عصابم خورد شد از یک شیب ملایم تر که نزدیکم بود بالا رفتم و دیدم خانواده سوار ماشین دارن از پایین جاده میان من هم که خاکی وسط جاده داشتم نگاشون می کرد اصلا هیچ گونه دردی احساس نمی کردم امدن کنار من واستادن و مامانم خیلی ترسیده بود بابام هم عصبانی بود گفتم هیچیم نشده فقط دماغم خون اومده بابا گفت نه انگشتم خون اومده نه دماغم وقتی این رو گفت راحت شدم و می خواستم دوباره برم فوتبال رو بازی کنم که چشام سیاهی تاریکی رفت و سر گیج خورد و داشتم می افتادم که بابام من رو گرفت و دیگه چیزی یادم نمیومد و فقط این رو می دونم که زمانی که بیهوش بودم م من رو داشت می بردن خونه دختر خاله بابام(حدود 10 متر یا کمتر با ما فاصله داشت) تمام اتفاقاتی که برای افتاد از رفتن سراشیبی به سمت پایین و افتادن همه رو دوباره دیدم مثل خواب و داشت خواب ادامه پیدا می کرد تا اونجایی که بیهوش شدم که یک دفعه بیدار شدم و دیدم حدود 5 دقیقه بیهوش بودم بعد از اون حالم کاملبا خوب شد و می تونستم راه برم البته بابام می گفت و قتی بیهوش بودم کل بدم لرزیده و چون بابام قبلا در یک مرکز درمانی کار می کرد می دونست چه طور باید در این موقغیت ها عمل کنه و دستپاچه نشه مامانم خیلی ترسیده بود جوری که من تاحالا ندیدم قابل ذکر به جای دماغ کلیه بد جوری آسیب دید البته قبلش هم آسیب دیده بود(براتون میگم) خلاصه سرتون رو به درد نیارم از اون روز دو تا درس مهم یاد گرفتم اول مادر و پدرم بیش از اون چیزی که من فکر می کنم منو دوست دارن دوم هیچ از یک سراشیبی با سرعت پایین نرم.
    ببخشید زیاد شد و ممنون که یکی از 3 فاجعه بزرگ زندگی منو رو با تمام دقت خوندین تا فاجعه ای دیگر.....:-h
    موفق باشید
    هیچ وقت مغرور نشو برگ درختان زمانی می ریزند که فکر می کنند طلایی شدن....
    گلخانه ی من
    عکس های من

  3. بالای صفحه | پست شماره : 17

    مدیـر کـل و صاحب امتیاز سایت
    نام
    حامد رضایی نژاد
    محل اقامت
    کرمان
    جنسیت
    مرد
    شماره عضویت
    1
    تاریخ عضویت
    ۱۳۹۱-۰۷-۰۵
    نوشته ها
    3,948
    میانگین ارسال
    0.94
    پسند داده
    8,103
    پسند گرفته
    19,468
    امتیاز کاربری
    28886

    پاسخ : خاطرات و ماجراها

    شاید خیلی از بچه هایی که اینجا عضو هستند یادشون نیاد
    اما زمانی که ما کنکور دادیم (2 مرحله ای سال 74) وقتی مرحله اول کسی قبول میشد و رتبه میاورد ( مجاز به انتخاب رشته میشد ) به عبارتی خدا رو دیگه بنده نبود ( از هر 8 نفر 1 نفر مجاز به انتخاب رشته میشد و از هر 2 نفر که انتخاب رشته میکردند یک نفر پذیرش )
    امروز اخبار که گوش میکردم دیدم میگه همه کسانی که سر جلسه حاضر شدن مجاز به انتخاب رشته اعلام شدن :-w
    بد جوری حس میکنم که در حق نسلم اجحاف شده

    به عمل کار برآید ، نه سخن

    کپی رایت تمامی مطالب و قالب در اختــیـار سایت امــروزی است.
    استفاده از مطالب این سایت با درج لینک مطلب و نام نویسنده یا متـرجم ، بلامانع است.
    کــپـــــی غــیـــر مجـــــــاز = اخــــــــــراج دائمی
    سئوال تخصصی در پیام خصوصی = جواب نگرفتن و برخورد طبق قوانین
    << بند ویژه ارسال پست : کپی کلیه مطالب (تخصصی ؛ عمومی ) از کلیه انجمنها فارسی زبان به هر شکل ممنوع بوده و بدون تذکر با کاربر خاطی برخورد خواهد شد. >>



  4. بالای صفحه | پست شماره : 18

    مدیر انجمن علوم آزمایشگاهی
    نام
    علی
    شغل
    آزمایشگاه
    محل اقامت
    زاهدان
    جنسیت
    مرد
    شماره عضویت
    11
    تاریخ عضویت
    ۱۳۹۱-۰۷-۲۷
    نوشته ها
    2,113
    میانگین ارسال
    0.51
    سن
    34
    پسند داده
    8,407
    پسند گرفته
    7,447
    امتیاز کاربری
    11253

    پاسخ : خاطرات و ماجراها

    سلام به همه دوستان

    خب بیشتر بچه ها میدونن وضعیت منو.اما یه توضیحی بدم تا برای همه جا بیوفته.

    من برای خدمت سربازی از علوم پزشکی امریه گرفتم و چون مجرد بودم گفتن باید بری مناطق... و این شد که من بعد از دوره اموزشی اومدم خـــــاش.

    خاش هم تقریبا 2 ساعت با زاهدان که خونه ما اونجاست فاصله داره.....الان هم تقریبا 8 ماه هستش که بنده در خدمت دوستان خاشی عزیز هستم.

    از روزی که اومدم اینجا داستان ها و وقایع عجیب قریب به صورت متعدد برام اتفاق افتاده که دوستان کموبیش در جریانشون هستن.( مربوط میشه به قضیه چت باکس عزیز )

    سعی میکنم از این به بعد این ماجراهارو تو همین تاپیک بذارم.دوستان هم اگر احساسی داشتن مبنی بر گاز گرفتن در و دیوار و کوبیدن سر به لبه های تیز همینجا ابراز بدارند

    باهم لذت ببریم.

    ---------------------------
    خب بریم سر وقت اولین خاطره که مال اولایی بود که اومده بودم اینجا و یه بار برای دوستان تعریف کردم....

    اقـــا اینجا خـــاشه

    روز 5 شنبه بود و من بعد از کار رفتم سر خط و با ماشینهای سواری رفتم به سوی زاهدان.تقریبا نزدیکای زاهدان بودیم یه ماشین تیوتا داشت میومد به طرف ما که یهو دیدم یه دود عجیبی از پشت ماشین بلند شد جوری که تموم جادرو دود گرفت و ماشین تاکسی زد کنار و ایستاد.اقا ما دهنمون باز مونده بود که چی شد؟؟؟!!! به راننده گفتم لاستیکش ترکید؟؟؟؟چی شد؟؟؟ رانندههه ریلکس گفت نه بابا دود زا زد !!!! اقا مارو میگی فکمون تا زانوهامون اومد پایین.داداش دودزا دیگه چیه؟؟؟ مگه کراش بازی میکنن تو جاده؟؟؟

    رانندهه گفتش نه اینا دوستان گازوئیل کش هستن ( گازوئیل رو به صورت قاچاق میبرن مرز ) و یه مخزن کوچیک گازوئیل دارن که بهش یه چیزی وصل میکنن وقتی پلیس میوفته دنبالشون ضامنش رو میکشن و گازوئیل میریزه رو اتاق اگزوز و اینجوری دود میکنه.معمولا سر پیچا میزنن.هنوز اینکه چیزی نیست.میخم میریزن!!!!!

    اقا ما تا زاهدان داشتیم خودمونو چوچک میگرفتیم ( با دوتا ناخون ادم پوست خودشو فشار میده رو میگیم چوچک ) که ایا خوابیم یا بیدار.....

    بله اقا ما همچین جایی خدمت میکنیم......




    کپی کلیه مطالب (تخصصی ؛ عمومی ) از کلیه انجمنها فارسی زبان به هر شکل ممنوع بوده و بدون تذکر با کاربر خاطی برخورد خواهد شد.

    ***دوستان از گزینه ارتقا پست در گوگل فقط برای پست های مفید و مقالات استفاده کنید...برای تشکر کردن دکمه تشکر کافیــــست***


  5. بالای صفحه | پست شماره : 19

    کاربر متخصص آکواریوم آب شیرین
    نام
    مسیح
    شغل
    محصل
    محل اقامت
    اصفهان
    جنسیت
    مرد
    شماره عضویت
    439
    تاریخ عضویت
    ۱۳۹۲-۰۲-۳۰
    نوشته ها
    542
    میانگین ارسال
    0.14
    پسند داده
    767
    پسند گرفته
    2,253
    امتیاز کاربری
    3642

    پاسخ : خاطرات و ماجراها

    خیلی زیبا بود علی جان بازهم بذار

    یه ماجرای کوچیک هم من میذارم دوسال پیش داماد خالم زنگ زد گفت اماده بشید بریم جایی توت خوری (از اشناها بود صاحب درختهای توت )علی رغم میل باطنی بنده ماشینو برداشتم خانواده رو برداشتیم رفتیم بدنبال اقای داماد بعد ازاینکه من بیچاره رو ازدرو دیوار بالا بالاکردن ک اون درخت بلند رو بتکونم وتموم لباسام نابود شد اخه شلوار دیزل مشکی پوشیده بودم با لباس ادیداس مشکی مارکشو گفتم ک بدونید وقتی خاک گرفت نابود میشه
    بعد گفتن بریم گاوداری یکی از دوستان همین اقای داماد ک جای با صفاییه بنده هم برای اینکه رسوانشدم همرنگ جماعت شدم رفتیم از درورود ک رفتیم صدای سگ میومد ورودی در ازاین سگ تریر کوچولوها بود وهرچی جلوتر میرفتیم سگا بزرگو بزرگتر میشدن نمیدونم گاوداری بود یا سگ داری بچه ی دختر خالم چسبیده بود ب من از ترسش چون یه سگ قدرجونی چشم قرمز مشکی گنده داشت ک درحال پاره کردن زنجیر مبارک بود و ی سگ هم توی اتاقک بود ک فقط ما ظربه هاشو به توری وپارسشو حس میکردیم نه بیشتر چون پیدا نبود رفتیم یکم صفاکردیمو برگشتیم این سگا کنارورودی گاوداری بودند وتوی باغ فقط همون سگای تریر رفتو امد داشتند ک ازبس من قندشون دادم قند گرفتن
    برگشتنه همچنان بچه دخترخالم چسبیده بود ب من که من جلوی همه میرفتم بعد من دیدم سگه ساکته وداره ب خرناسه میکشه حالتی ک سگای خشمگین دارن خر خر میکنن منظورمه رفتم طرفش هرچی میگفت مسیح نرو(بچه دخترخالم )من گوش نمیدادم گفت برو مینم بابا وفرار کرد رفت عقب این سگو شرو کرد ب پارس کردن ک من یکم دویدم سمتشو گفتم ساکت اون سگه ک تو اتاق بود فهمیده بود داشت خودشو میکشت واین یکیو تازه جریش میکرد ک این مشکیه رفت عقبو ی ظربه ای ب زنجیرش زد ک ازتودیوار کاهگلی میخش دراومد وتوی ی پرش پرید روی منو منو خوابوند روی زمین لباسم یکباره خاکی شد:-p
    گفتم الان صورتمو جر میده خداراشکر یارو با یه زور خیلی زیادی کشیدش عقب ازاونروز سگ وحشی میبینم بدنم مور مور میشه:-p
    درانجمن های تخصصی امروزی ادعا نداریم که اولین ، بهترین و یا پر بازدیدترینیم اما مطمئن باشید که خاص هستیم و متفاوت

  6. بالای صفحه | پست شماره : 20

    سرپرست کل
    متخصص ماکیان
    مدیر نمونه زمستان 92
    نام
    Ali
    محل اقامت
    Esfahan
    جنسیت
    مرد
    شماره عضویت
    33
    تاریخ عضویت
    ۱۳۹۱-۰۸-۱۴
    نوشته ها
    2,007
    میانگین ارسال
    0.48
    پسند داده
    6,652
    پسند گرفته
    7,296
    امتیاز کاربری
    11800

    پاسخ : خاطرات و ماجراها

    مسیح جان با این تیکه سگ قدرجونیت خیلی حال کردم!یعنی یه نژاد به نژادای وطنی اضافه کردی رفت...


    منم یه خاطره از سگ دارم!
    یادمه حدود7-8ساله بودم که با برادر بزگترم رفته بودیم توی یه گاوداری.اونروزا هنوز سگهای خارجی زیاد توی منطقه همهگیر نبودن وهرکسی که سگ خارجی برای نگهبانی میبست دیگه اخر سگ بازا وپولدارا بود.
    بزارید یه خرده بیشتر توضیح بدم.برادرم اونروزا تازه از سربازی اومده بود وبه دنبال یه شغل برای اینده بود.رفته بود پیش یه قصاب برای شاگردی واینکه راه وچاه قصابی رو یاد بگیره... این گاوداری خانوادگی استاد قصاب بود وبرادر ما هم علاوه بر شاگردی مغازه باید اخر وقت برای 3تا سگ خارجی توی گاوداری غذا میبرد...
    خلاصه،وقتی که داداشم برای غذادادن یکی از سگا رفت طرفش منم همراهش رفتم وبعد اینکه بهش غذا داد فرمان خوابیدن بهش داد وسگ هم خیلی اروم خوابید،منم خیلی با ترس بالاسرش ایستاده بودم وبا کفشم میکشیدم روی سر سگ(هدف نوازش بود)بعد از اینکه برادرم دید سگ خیلی اروم خوابیده منو باهاش تنها گذاشت تا بره به بقیه غذا بده که چشمتون روز بد نبینه.....جناب سگ در یک حرکت انتهاری پای راست بنده رو همونجوری با کفش به دهن گرفت وبلند شد ورفت روی قفسش ایستاد وخر خر میکرد... من بد بخت هم یک لنگ در هوا ویک لنگ در دهن سگ از سر قفس اویزان فقط جیغ های فرا بنفش میکشیدم
    وقتی برادرم صحنه رو دید سریعأ برای نجات من اقدام کرد وهمونجور که چوب در دست فریاد میزد ولش کن وبه طرف سگ میدوید سگ محترم بنده رو ول کرد ومن مستقیمأ با سر اومدم روی زمین...
    از اون روز شد که شدیدأ دنبال راههای دفاع مقابل حملات سگ رفتم وچنتا فن رو یا گرفتم برای ناکار کردن سگ مهاجم،ولی دروغ چرا؟هنوزم مثل چی از سگ مخصوصأ اون نژادی که قد بلند وکشیده ای دارن وپوزه کوتاه... میترسم...
    6 کاربر پسندیده اند: amir121,DarKfish,Hamzeh,infinity,Rezaei,علی بختیاری
    ​تير آرش در کمانم...نام ايران بر زبانم...
    قله ها در زير پايم...کهکشانها آشيانم...
    سرکشم چون کوه آتش ،آتشم... آتشفشانم...
    چون سياوش پاک پاکم...همچو رستم پهلوانم...
    کاوه ام آزاده مردم...تار و پود کاويانم...
    من زماد و از هخايم...از ارشک ساسانيانم...
    مازيارم...بابکم...من رهبر آزادگانم...
    جشن يلدا جشن نوروز...هم سده هم مهرگانم...
    نور خورشيد نور چشمم...آسمانها زير پايم...
    زاده پاک اهورا...از نژاد آريايم...
    *****
    کپی رایت تمامی مطالب و قالب در اختــیـار سایت امــروزی است.
    استفاده از مطالب این سایت با درج لینک مطلب و نام نویسنده یا متـرجم ، بلامانع است.
    همچنین کپی کلیه مطالب (تخصصی ؛ عمومی ) از کلیه انجمنها فارسی زبان به هر شکل ممنوع بوده و بدون تذکر با کاربر خاطی برخورد خواهد شد.




  7. بالای صفحه | پست شماره : 21

    کاربر سایت
    نام
    محمد صادق
    شغل
    محصل
    محل اقامت
    اصفهان
    جنسیت
    مرد
    شماره عضویت
    230
    تاریخ عضویت
    ۱۳۹۱-۱۲-۰۸
    نوشته ها
    95
    میانگین ارسال
    0.02
    پسند داده
    145
    پسند گرفته
    272
    امتیاز کاربری
    358

    پاسخ : خاطرات و ماجراها

    سلام به همگی
    منم یه خاطره دارم وحشتناک!!!
    این خاطره برمیگرده به اخرین چهارشنبه ی سال 91
    چهارشنبه سوری بود و با خانواده ی عمو رفته بودیم باغ.از بعد از ظهر خوش گذروندیمو تفریح کردیمو...خلاصه خوش گذشت.
    شب شده بود.صدای ترقه ها میومد وحشتناک.پسر عموی بنده هم چیزی از ترقه کم و کسری نداشت.چند مدلشو اورده بود.
    باهم رفتیم سر بساطشو برا دست گرمی 2 تا ابشاری کوچیک برداشتیم.
    اولیشو روشن کردیم.زیاد طول نکشید که خاموش شد.
    دومین ترقه از نظر ظاهری کمی با ابشاری قبلی فرق میکرد.اون رو هم روشن کردیم.اتفاقی نیفتاد.گفتیم شاید مشکلی داشته که روشن نشده.
    من رفتم سمت ترقه.همچین که ترقه رو تو دستم گرفتم اتفاقی که انتظارشو نداشتم افتاد.اون ترقه ابشاری نبود.از این دینامیتی ها بود
    حس کردم یه نیرویی دستم رو با فشار باز کرد.تصویر اتش زردی رو دیدم و صدایی شنیدم که تا اعماق وجودم فرو رفت.حس کردم گرد سوزانی توی چشمام پاشیده شد.
    چند لحظه تو این دنیا نبودم.اصلا نفهمیدم چی شد.فقط مغزم داشت سوت میکشید و توی این گیجی و سوزش چشمام خرده کاغذای ترقه رو میدیدم که تو هوا پخش شده بودن.
    چند نفری داشتن صدام میزدن صادق صادق .صداشون خیلی ضعیف بود.انگار از ته چاه میومد.
    خودمو به دیواری که نزدیک بود تکیه دادم.
    یه لحظه به خودم اومدم دیدم همه دورم حلقه زدن.
    تازه فهمیدم دستم داغون شده.سه تا از ناخونام شکسته بود و ازش خون میومد.تموم انگشتام زخمی و کبود شده بودن.اصلا نمیتونستم انگشتامو حرکت بدم.
    به کمک خانواده وارد اتاق شدم.چشمام که قرمز قرمز شده بود رو شستم.اصلا نمیتونستم چشمامو باز نگه دارم.
    خیلی خیلی ترسیده بودم.نمیتونستم زبون باز کنم یه چیزی بگم.موجی شده بودم ناجور.
    طولانی نشه.بعد از مدتی با اب قندو این چیزا حالم بهتر شد.
    با پسر عموی گرام و خانواده بلند شدیم رفتیم تا ببینیم بیرون چه خبره.
    میدون جنگ بود و هر ثانیه صدای ترقه منو عذاب میداد.دیگه میترسیدم نزدیک ترقه و اتیشو این چیزا بشم.اون شب خیلی بد گذشت.پسر عموی ما هم با ترقه های ابشاری که فشفشش تا 20 متر ارتفاع میرفت و کل منطقه رو نورانی میکرد مردمو به وجد اورده بود.
    اون شب گذشت.
    اما دیگه عهد بستم که حتی نزدیک ترقه تفنگی هم نشم.
    این بود انشای منb-(
    ببخشید طولانی شد

 

 
صفحه 3 از 19 نخستنخست 1234567891013 ... آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •