خاطرات و ماجراها - صفحه 7
به انجمن امروزی خوش آمدید لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
ثبت نام

کاربران فراخوانی شده

صفحه 7 از 19 نخستنخست 123456789101112131417 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 43 تا 49 , از مجموع 127
  1. بالای صفحه | پست شماره : 43

    مدیر انجمن علوم آزمایشگاهی
    نام
    علی
    شغل
    آزمایشگاه
    محل اقامت
    زاهدان
    جنسیت
    مرد
    شماره عضویت
    11
    تاریخ عضویت
    ۱۳۹۱-۰۷-۲۷
    نوشته ها
    2,113
    میانگین ارسال
    0.50
    سن
    34
    پسند داده
    8,407
    پسند گرفته
    7,447
    امتیاز کاربری
    11253

    پاسخ : خاطرات دوران آموزشی و سربازی

    سلام به همه

    بیاین بشینین میخوام یکی از بدترین خاطرات اموزشی رو براتون تعریف کنم.

    اقا روز اول اردو بود که یزد مث چی بارون میومد.میگفتن اونروز اندازه تموم سال پیش یزد بارون اومده.ما هم برج 8و9 اونجا بودیم پای شیرکوه.کلا از سرما که نگموداغون بودم.منم که به شدت با سرما مشکل دارم.

    از همه چیزش که بگذریم به ما گفتن که از امشب احتمال داره هر لحظه تاخت بزنیم به اردوگاه پس اماده باشید.اون شب اصلا بارون بند نمیومد و از مربی تاکتیک هم که پرسیدیم گفت امشب اگه بارون بند نیاد تاخت نمیزنیم.

    منم مث چی خسته بودم (سنگر کنده بودیم تموم دستام تاول زده بود ) و توی چادر دراز کشیده بودم و بچه ها طبق معمول تو سرو کله هم میزدن.دیدیم بارون خیلی شدید شد

    گفتم دیگه بی خیال امشب خبری نیست.وسایلامو از خودم باز کردم و دراز کشیده بودم که چشام رفت.نزدیک ساعتای 8 بود و بچه ها دور چراغ نفتی جمع شده بودن منم یه

    گوشه خواب بودم.اقا چشتون روز بد نبینه یهو یه صدایی شد عجیب که من تو خواب میخ طویله شدم.یهو دیدم یکی دااااد میزنه تااااخته تاخته.نفهمیدم چطوری بندو بساطو

    بستم به خودم و پریدم بیرون.اقا گلوله ای بود ک کنار گوشمون خالی میکردن.چنتا رگبار هم رو ماشین بسته بودن که هوایی تیر جنگی میزدن.خلاصه پریدیم بیرون و رفتیم طرف

    سنگری که کنده بودیم.حالا فرض کنید داخل چادر گرم منم زیر پتو خواب بودم.با اون صدای انفجار فوگاز پریدم از خواب و سریع رفتم بیرون تو اون هوای سردو بارونی.کلا کپ

    کردم.رفتم توی سنگر نشستم دیدم تموم بدنم داره میلزه.دوستم گفت چی شده؟؟؟گفتم نمیدونم چرا اینجوری شدم.بدبختی اینکه فوگاز رو 20-30 متری چادر ما ترکونده بودن و

    بدجور موجش بچه هارو گرفته بود.اخرش هم اومدن بازدید که چیزی کم نداشته باشیم.همه وسایلم همرام بود بعد فرمانده گفت بیلت کجاس؟؟؟گفتم بیل که مال سنگر بود

    اخه.بعد نگا گردیم دیدیم از بچه ها ما هیچیکی بیل نداره.هیچی دیگه اینقد تو اون وضعیت بشین پاشو رفتیم که صاف شدیم...... واقعا فک کردن بهشم اذیتم میکنه.خیلی بد بود.




    کپی کلیه مطالب (تخصصی ؛ عمومی ) از کلیه انجمنها فارسی زبان به هر شکل ممنوع بوده و بدون تذکر با کاربر خاطی برخورد خواهد شد.

    ***دوستان از گزینه ارتقا پست در گوگل فقط برای پست های مفید و مقالات استفاده کنید...برای تشکر کردن دکمه تشکر کافیــــست***


  2. بالای صفحه | پست شماره : 44

    سرپرست انجمن آکواریومهای گیاهی
    شغل
    تعمیرات کامپیوتر - سخت افزار
    محل اقامت
    رشت
    جنسیت
    مرد
    شماره عضویت
    32
    تاریخ عضویت
    ۱۳۹۱-۰۸-۱۵
    نوشته ها
    566
    میانگین ارسال
    0.13
    پسند داده
    3,906
    پسند گرفته
    3,886
    امتیاز کاربری
    5580

    پاسخ : خاطرات دوران آموزشی و سربازی

    سلام

    شب اولی که با اتوبوس ارتش وارد گیلان غرب شدیم تموم خونه های دو طرف جاده با خاک یکسان بود . سر سه راهی سومار - قصر شیرین - نفت شهر پیاده شدیم . یه کامیون ارتش اومد و 20 نفرمون رو سوار کرد برد تا تق و توق که اونجا میگفتن دق و دوق . بعد از سه ساعت رسیدیم یه خط عقبتر از نفت شهر . سر تا پامون خاک و خل . صبح که شد ما رو توی سنگرهای موجود تقسیم کردن و قرار شد یه حموم صحرایی با سنگ و گل درست کنیم . شروع بکار کردیم و تمومش کردیم و تانکر رو بالای بلندی پشت حموم گذاشتیم و لوله کهنه و دوش کهنه رو هم وصل کردیم . بعد از ناهار رفتیم استراحت کردیم . یکی از بچه ها رفت زیر تانکر هیزم گذاشت که آب رو گرم کنه تا حموم کنیم . بعد از 10 دقیقه یهو بووووووووممممممممم تانکر و سنگ و گل و لوله و دوش همه رفت رو هوا .
    چی شد چی نشد ؟ معلوم شد اونجایی که آتش روشن کرده بودن زیر خاک گلوله خمپاره 120 عمل نکرده بوده . داغ شده و ترکیده

    اینم از حموم کردنمون
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. بالای صفحه | پست شماره : 45

    سرپرست کل
    متخصص ماکیان
    مدیر نمونه زمستان 92
    نام
    Ali
    محل اقامت
    Esfahan
    جنسیت
    مرد
    شماره عضویت
    33
    تاریخ عضویت
    ۱۳۹۱-۰۸-۱۴
    نوشته ها
    2,007
    میانگین ارسال
    0.48
    پسند داده
    6,652
    پسند گرفته
    7,296
    امتیاز کاربری
    11800

    پاسخ : خاطرات دوران آموزشی و سربازی

    فکر کنم یه خرده دیگه این تاپیک پیش بره دیگه کسی از بچه های سایت سربازی نره...
    5 کاربر پسندیده اند: amir121,mohammad91,sharifi,somijooon,علی بختیاری
    ​تير آرش در کمانم...نام ايران بر زبانم...
    قله ها در زير پايم...کهکشانها آشيانم...
    سرکشم چون کوه آتش ،آتشم... آتشفشانم...
    چون سياوش پاک پاکم...همچو رستم پهلوانم...
    کاوه ام آزاده مردم...تار و پود کاويانم...
    من زماد و از هخايم...از ارشک ساسانيانم...
    مازيارم...بابکم...من رهبر آزادگانم...
    جشن يلدا جشن نوروز...هم سده هم مهرگانم...
    نور خورشيد نور چشمم...آسمانها زير پايم...
    زاده پاک اهورا...از نژاد آريايم...
    *****
    کپی رایت تمامی مطالب و قالب در اختــیـار سایت امــروزی است.
    استفاده از مطالب این سایت با درج لینک مطلب و نام نویسنده یا متـرجم ، بلامانع است.
    همچنین کپی کلیه مطالب (تخصصی ؛ عمومی ) از کلیه انجمنها فارسی زبان به هر شکل ممنوع بوده و بدون تذکر با کاربر خاطی برخورد خواهد شد.




  4. بالای صفحه | پست شماره : 46

    کاربر تاثیرگذار
    نام
    الیاس خداپرست
    شغل
    دانشجوی پرستاری
    محل اقامت
    مشهد
    جنسیت
    مرد
    شماره عضویت
    125
    تاریخ عضویت
    ۱۳۹۱-۱۰-۱۶
    نوشته ها
    384
    میانگین ارسال
    0.09
    سن
    26
    پسند داده
    1,297
    پسند گرفته
    1,252
    امتیاز کاربری
    2013

    پاسخ : خاطرات و ماجراها

    سلام دوستاناین داستان مال امروز صبح هست.
    توی حیاط خونه مادر بزرگم خواب بودم ساعت 8 بود و چون شب دیر خوابیدم می خواستم صبح خوب بخوابم.
    توی خواب بودم که یک سوزش در ناحیه لب احساس کردم خیلی درد داشت سریع واستادم دستم رو نزدیک لبم کردم که صدای وییییییییز یک چیزی رو شنیدم فهمیدم که زنبور منو نیش زده رفتم تو خونه مادر مادربزرگم بیدار بودن گفتم زنبور نیشم زده .من چون سابقه فشار دارم فشار افتاده و من خوردم زمین بعد به من یک شربت دادن که خیلی چسبید بعد دوباره گرفتم خوابیدم و وقتی بیدار شدم لب به اندازه ی یک پرتقال باد کرده الان هم داره درد میکنه.
    6 کاربر پسندیده اند: amir121,™@я€z,Hamzeh,mahdi3000,somijooon,مارجين
    هیچ وقت مغرور نشو برگ درختان زمانی می ریزند که فکر می کنند طلایی شدن....
    گلخانه ی من
    عکس های من

  5. بالای صفحه | پست شماره : 47

    کـاربر انجمن بانوان
    محل اقامت
    بندر
    جنسیت
    زن
    شماره عضویت
    421
    تاریخ عضویت
    ۱۳۹۲-۰۲-۲۴
    نوشته ها
    281
    میانگین ارسال
    0.07
    سن
    37
    پسند داده
    2,031
    پسند گرفته
    1,438
    امتیاز کاربری
    2074

    پاسخ : خاطرات و ماجراها

    با عرض شرمندگی منم یه خاطره از دوران جهالت خودم براتون تعریف میکنم
    سال 84 سال اول دانشگاه بودیم که با دو تا از همکلاسیها یه خونه اجاره کردیم که حیاط با صاحبخونه مشترک بود و در اتاقمونم به خونه ی اونا راه داشت.. رفت و آمد هم داشتیم
    خلاصه گذشت و یه روز غروب صابخونه گفت که ما میریم خونه اقوام و شب برنمیگردیم وشما راحت باشید
    ما هم بشکن زنان که امشب تنهاییم و سرو صدا ...
    اونا رفتن و ما هم دست به کار شدیم
    بالش و پتو و تنقلات و کتاب و دفتر رو برداشتیم و رفتیم سمت اونا تو سالنشون بساط پهن کردیم.. چون اون شب یه فیلم گیلکی میخواست بده که خانم همسایه مون توش بازی میکرد... گفتیم بریم اونو ببینیم و بیایم
    یکم تو خونه و اتاقها فوضولی کردیم :-o( خدا ما رو ببخشه) ...یکی از بچه ها رفت سر یخچال اونا و یه مشت آلبالو گیلاس و قارچ خام آورد و ما هم نشستیم خوردیم و فیلم نگاه کردیم
    فیلم که تموم شد گفتیم دیگه بریم سمت خودمون بخوابیم.. ولی اون یکی دوستم گفت که من اخبار ببینم بعد بریم... گفتیم باشه
    من یه سر رفتم تو اتاق خودمون نمیدونم چیکار داشتم... یهو دیدم انگار تو در حیاط کلید انداختن و در باز شد و چشمتون روز بد نبینه صابخونه اینا برگشته بودن
    منم هول شدم و بدو بدو رفتم تا بچه ها رو صدا کنم
    آشپزخونه رو نگاه کردم دیدم دوستم سر یخچال اونا داره واسه خودش قر میده و میوه میخوره
    اون یکی هم که لم داده رو زمین پاشو انداخته رو مبل و داره برای اولین بار تو زندگیش اخبار میبینه
    منم به معنای واقعی زبونم بند اومده بود و کاملا لال شده بودم.. هر چی میخواستم اینا رو صدا کنم که پاشین صابخونه اومده ولی صدام در نمیومد.. لال لال
    کوبیدم به در و اونا برگشتن سمت من و من با ادا و اشاره فهموندم که صابخونه برگشته
    حالا ندو کی بدو
    هر کی یه چیزو برداشتیم و الفرار
    تو همین جابجایی ، اون دوستم که داشت ظرف هسته های البالو گیلاسو می آورد افتاد زمین و همه رو پخش زمین کرد... سه تایی شرع کردیم به جمع کردن و دست کشیدن روی زمین دنبال هسته های میوه... همه ی اینا در کسری از ثانیه اتفاق می افتاد
    دیگه هرچی بود و نبود و برداشتیم و رفتیم.. از هول و ولا کنترل تلویزیون رو انداختیم تو گلخونه ای که وسط سالن بود
    اونا اومدن و کور اگه اونجا رو میدید میفهمید ما چیکارا کردیم...یهو اومدن در اتاق ما رو زدن و یه بالش که جا گذاشته بودیم برامون اوردن.. منم با خودم گفتم که تا در رو باز میکنن من نیم خیز بشم روی زمین و نگاه کنم ببینم هسته های میوه چیزی اونجا باقی مونده یانه ..همینکه اومدم بخوابم رو زمین و نگاه کنم، سرم خورد به تیزی پایه ی یخچال و از هوش رفتم یه دو دقیقه ای انگار بیهوش بودم که خودم یادم نیست ..وقتی هم به هوش اومدم که دیگه آبرومون رفته بود... /
    درانجمن های تخصصی امروزی ادعا نداریم که اولین ، بهترین و یا پر بازدیدترینیم اما مطمئن باشید که خاص هستیم و متفاوت

  6. بالای صفحه | پست شماره : 48

    کاربر تاثیرگذار
    نام
    الیاس خداپرست
    شغل
    دانشجوی پرستاری
    محل اقامت
    مشهد
    جنسیت
    مرد
    شماره عضویت
    125
    تاریخ عضویت
    ۱۳۹۱-۱۰-۱۶
    نوشته ها
    384
    میانگین ارسال
    0.09
    سن
    26
    پسند داده
    1,297
    پسند گرفته
    1,252
    امتیاز کاربری
    2013

    پاسخ : خاطرات و ماجراها

    من یک دوستی دارم که به خاطر مریضی نمی تونه یک روز در هفته رو نمی تونه روزه بگیره.
    امسال در تابستون کلاس داشتم اون هم اومد یک روز که صبحانه نخورده بود و بد جوری تشنش بود گفت:بیا بریم تو مترو من یکم آب بخورم گفتم:باشه. رفتیم تو مترو بهم گفت:مراقب باش کسی من نبینه زشت جلو ی همه من روزه بخورم.منم گفتم :باشه.هم سرشو پایین کرد از آب سرد کن آب بخوره بلند داد زدم :نوش جان.همه ی ملت برگشتن نگاش کردن صورتش سرخ شده بود منم دیدم الان بلند میشه منو همون جا تیکه پاره میکنه گاز گرفتمو در رفتم تا اون دیگه باشه روزه خوری بکنه.
    هیچ وقت مغرور نشو برگ درختان زمانی می ریزند که فکر می کنند طلایی شدن....
    گلخانه ی من
    عکس های من

  7. بالای صفحه | پست شماره : 49

    کـاربر انجمن بانوان
    محل اقامت
    بندر
    جنسیت
    زن
    شماره عضویت
    421
    تاریخ عضویت
    ۱۳۹۲-۰۲-۲۴
    نوشته ها
    281
    میانگین ارسال
    0.07
    سن
    37
    پسند داده
    2,031
    پسند گرفته
    1,438
    امتیاز کاربری
    2074

    پاسخ : خاطرات و ماجراها

    2-3 روزه ماشینو گذاشتیم فروش .. امروز یکی میخواست بیاد ماشینو ببینه و منم گفتم بد نیست ماشینو یه کارواش ببرم. خلاصه ماشینو بردم. یه پسر جوونی بود که اونجا کار میکرد. ازش پرسیدم که میتونم اینجا بشینم تا کارتون تموم بشه..اونم صندلی آورد و نشستم اونجا.. همینطور که کار میکرد قطرات ریز آب هم پخش میشد تو هوا و خلاصه خیلی تو اون هوای گرم میچسبید
    به پسره گفتم این قناریا گناه دارن صبح تا غروب تو آفتاب آویزونن و اونم گفت که عادت دارن.. تو بارون و آفتاب همونجان.. ولی پرنده ها دهنشون باز بود . گرمشون بود حسابی.. بگذریم
    چند روز پیش یه خونه پیش خرید کردیم بعد که حساب کتاب کردیم پول بنگاه شد 900 تومن ..ما هم که هر چی داشتیم و نداشتیمو دادیم واسه خونه یه 300 تومن از پول بنگاه موند.. چون همسرمم راهی سفر بود گفتیم بذار یکم دستمون بمونه ... امروزم میخواستم برم بنگاهی هم کد رهگیری بگیرم هم 300 تومنشو بدم
    از قضا تو این کارواشه کیف و موبایل همه چیو گذاشته بودم تو ماشین... یه حسی بهم میگفت برو وسایلاتو بردار ولی گفتم شاید به پسره بر بخوره ..بیخیال شدم
    یه لحظه هم دیدم پسره اون تو نشسته و کار نمیکنه ولی با خودم گفتم نه بابا جوونه دزد که نیست
    پسره کارش تموم شد و اومدم پولو حساب کنم دیدم زیپ کیفم از وسط باز شده( زیپش در رفته) باز هم اومد تو ذهنم که نکنه پسره کیفمو باز کرده.. یه مقدار دلار تو کیفم بود.نگاه کردم دیدم سر جاشه و پول کارواشو دادم و به خوبی و خوشی اومدم بیرون
    رفتم سمت بنگاهی قبل پیاده شدن کیفو چک کردم دیدم ای دل غافل پول بنگاه نیست
    از خودم خیلی ناراحت شدم که چرا همونجا تو کارواش خوب نگاه نکردم(فقط واسه اینکه پسره خیال نکنه بهش شک کردم و ناراحت نشه)
    برگشتم کارواش دیدم سرش شلوغه.. منو دید بدو بدو اومد: سلام آبجی خوبی؟ بفرمایید
    گفتم داداشم خودت میدونی چیکار کردی
    خودشو زد به اون راه.. گفتم میدونی یا باید بهت بگم؟
    گفت بفرمایید داخل بفرمایید.. خودش بدو بدو رفت سمت اتاقکشون
    از اون دور به من اشاره میکرد برم اونجا و با چشماش دور و بریا رو نشون میداد که یه وقت آبروشو نبرم اونجا
    منم رفتم دیدم پولو مشت کرده تو دستش بهم گفت دمت گرم آبجی شرمنده تم.. منم یه سر تکون دادمو پولو گرفتمو رفتم بیرون
    خیلی عصبی بودم و دست و پاهام میلرزید
    تا از اونجا یکم دور شدم گریه م گرفت... حالا یکی بیاد منو بگیره :-p دیگه اشک نمیذاشت هیچی ببینم زدم کنار یکم واسه خودم زار زدم و راه افتادم
    یه ساعتی پرسه زدم تا دیگه اشک ریزونم تموم بشه.. اومدم تو کوچه دیدم مادرشوهرم داره میره بیرون سوارش کردم.. گفت چرا قیافت اینجوریه که دوباره گریه شروع شد..متنفرم از این حالت .. وقتی همسرم ازم دور میشه یه بشکن بزنی 3 ساعت آبغوره میگیرم :-w
    خلاصه اصرار که بهم بگو کدوم کارواش بود
    منم لو ندادم یه آدرس الکی دادم اون سر شهر گفتم نمیخواد دیگه جوون بود شیطون گولش زد
    همین دیگه... خیلی بد بود
    درانجمن های تخصصی امروزی ادعا نداریم که اولین ، بهترین و یا پر بازدیدترینیم اما مطمئن باشید که خاص هستیم و متفاوت

 

 

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •