خاطرات و ماجراها - صفحه 8
به انجمن امروزی خوش آمدید لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
ثبت نام

کاربران فراخوانی شده

صفحه 8 از 19 نخستنخست 12345678910111213141518 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 50 تا 56 , از مجموع 127
  1. بالای صفحه | پست شماره : 50

    مدیـر کـل و صاحب امتیاز سایت
    نام
    حامد رضایی نژاد
    محل اقامت
    کرمان
    جنسیت
    مرد
    شماره عضویت
    1
    تاریخ عضویت
    ۱۳۹۱-۰۷-۰۵
    نوشته ها
    3,948
    میانگین ارسال
    0.93
    پسند داده
    8,103
    پسند گرفته
    19,468
    امتیاز کاربری
    28886

    پاسخ : خاطرات دوران آموزشی و سربازی

    امروز دو خاطره براتون تعریف میکنم که مثل رازهای امنیتی سوخته سازمان سیا میمونند
    اول یکی از آخرین خاطرات دوران خدمت رو میخوام براتون تعریف کنم ، فقط باید راز نگهدار باشید و بین خودمون بمونه

    از اونجایی که چند دفعه با تلاش و پشتکار فراون انتقالی گرفتم و دوره آموزشیم هم با دوره های هم خدمتی هام که اگثرا آموزش دیده کرمانشاه بودند هم خونی نداشت در یگان اصلی خدمتم ( که 1 سال انتهایی خدمت رو اونجا بودم ) کسی دقیقا نمیدونست چه تاریخی خدمتم تموم میشه و از اونجایی که توی کارگزینی امور در دست بود ( مربوط به خاطره بعدی میشه ) زمان پایان خدمت 25 روز استحقاقی برام مونده بود

    تقریبا دو ماه مانده به پایان خدمت ، رفتم دفتر سرهنگ احترام گذاشتم ( همیشه خندم میگرفت بعد از احترام و چون خیلی مرد آقایی بود و فکر کنم میدونست نگام نمیکرد ) و گفتم جناب سرهنگ الوعده وفا
    گفت وعده چی ؟
    گفتم تشویقی پایان دوره
    گفت مگه خدمتت داره تموم میشه
    گفتم بله دیگه یک ماه و خورده ای مونده ( خوب این خورده ای هر تعداد روز میتونست باشه دیگه ، دروغ نگفتم )
    گفت چه زود گذشت ( آخه تازمانی که من بودم خیالش از داروخانه و نظم امور دارویی راحت بود و میدونست دکتر هم نباشه تا حدودی درمانهای سرپایی رو راه میندازم و اعزام و ... کم داشتیم )
    20 روز تشویقی خودم نوشته بودم گذاشتم روزی میزش با این حالت صورت
    گفت برگ تشویقی از کجا آوردی !! ( مربوط میشد به کارگزینی >> خاطره بعد )
    و در ادامه اینطور گفت 20 رووووووز .... با چونه زدن و ... خلاصه امضا کرد رفتم تایید کردم مرخصی ها رو به عنوان پایان دوره ( از اونجایی که کارگزینی و این حرفها .... پرونده رو چک نکردند ) و ..... پیش به سوی منزل

    بعد از اینکه مرخصی تموم شد به پادگان رجعت ننموده و با کمال خونسردی 20 روز بعد که خدمتم تموم شده بود رفتم پادگان و از کارگزینی برگ تسویه حساب گرفتم و با یک جعبه شیرینی رفتم دفتر سرهنگ
    اینقدر گذشته بود که یک لحظه مکث کرد و نشناخت منو بعد که پرسید چقدر طول کشییید ، گفتم خدمت که تموم شده بود یک چند وقتی دیرتر اومدم برای تسویه حساب و ..... ماجرای شیرین کارت پایان خدمت و ... یکی از سربازها در همون حین زمستون ( 2 بهمن ) گفت خدمتت تموم شده آور کتت رو بده به من ، منم اتکت و درجه ها رو کندم و همون وسط پادگان دادم بهش

    به عمل کار برآید ، نه سخن

    کپی رایت تمامی مطالب و قالب در اختــیـار سایت امــروزی است.
    استفاده از مطالب این سایت با درج لینک مطلب و نام نویسنده یا متـرجم ، بلامانع است.
    کــپـــــی غــیـــر مجـــــــاز = اخــــــــــراج دائمی
    سئوال تخصصی در پیام خصوصی = جواب نگرفتن و برخورد طبق قوانین
    << بند ویژه ارسال پست : کپی کلیه مطالب (تخصصی ؛ عمومی ) از کلیه انجمنها فارسی زبان به هر شکل ممنوع بوده و بدون تذکر با کاربر خاطی برخورد خواهد شد. >>



  2. بالای صفحه | پست شماره : 51

    مدیر انجمن علوم آزمایشگاهی
    نام
    علی
    شغل
    آزمایشگاه
    محل اقامت
    زاهدان
    جنسیت
    مرد
    شماره عضویت
    11
    تاریخ عضویت
    ۱۳۹۱-۰۷-۲۷
    نوشته ها
    2,113
    میانگین ارسال
    0.50
    سن
    34
    پسند داده
    8,407
    پسند گرفته
    7,447
    امتیاز کاربری
    11253

    پاسخ : خاطرات دوران آموزشی و سربازی

    اخ اخ حامد از پایان خدمتو کارتش گفتی دلم دود کرد داداش.
    3 کاربر پسندیده اند: amir121,Rezaei,sharifi




    کپی کلیه مطالب (تخصصی ؛ عمومی ) از کلیه انجمنها فارسی زبان به هر شکل ممنوع بوده و بدون تذکر با کاربر خاطی برخورد خواهد شد.

    ***دوستان از گزینه ارتقا پست در گوگل فقط برای پست های مفید و مقالات استفاده کنید...برای تشکر کردن دکمه تشکر کافیــــست***


  3. بالای صفحه | پست شماره : 52

    مدیـر کـل و صاحب امتیاز سایت
    نام
    حامد رضایی نژاد
    محل اقامت
    کرمان
    جنسیت
    مرد
    شماره عضویت
    1
    تاریخ عضویت
    ۱۳۹۱-۰۷-۰۵
    نوشته ها
    3,948
    میانگین ارسال
    0.93
    پسند داده
    8,103
    پسند گرفته
    19,468
    امتیاز کاربری
    28886

    پاسخ : خاطرات دوران آموزشی و سربازی

    و اما خاطره اصلی حفاظت اطلاعاتی

    در دوره خدمت ما ، همه پست های حساس یگان رو داده بودند دست افسر وظیفه ها ( اتفاقی اینطور شده بود )
    حالا من این پستها رو میگم کسانی که خدمت رفتند میدونن که چه خبر بوده

    - مسئول داروخانه و یک پای ثابت بهداری ( خودم )
    - مسئول کارتساعت
    - مسئول ثبت مرخصی وظیفه ها ( کارگزینی وظیفه ها )
    - مسئول ثبت مرخصی و تایید ساعات کار پاسداران ( کارگزینی رسمس ها )
    - مسئول دفتر معاونت قضایی

    این جاها برای هر افسر وظیفه ای آشنا داشتن کلی حسن حساب میشه و حالا حساب کنید کل این روابط در دست افسر وظیفه ها بود

    یک روز صبح از اونجایی که همه برادران افسر وظیفه از صبحگاه مشترک جیم بودند ، سردار سر صبحگاه اعلام میکنه این 12 تا افسر وظیفه تیپ کجا هستند که چشم ما به جمالشون روشون نمیشه ؟؟
    و سرهنگ معاونت نیرو همون سر صبحگاه دستور 10 روز اضافه خدمت برای همه افسر وظیفه ها رو میده

    سربازها از صبحگاه که برگشتند با قیافه هایی که دارند خبر بسیار بدی رو میدن این ماوقع رو اعلام میکردند و قیافه ما هم اینطوری بود


    سرهنگ با دستخط مبارک خودش نشست تک به تک اضافه خدمت برای ما نوشت و رد کرد قضایی و اونجا هم رفت روی پرونده ها ......

    یک ماه که گذشت و اب ها از آسیاب افتاد ، دونه دونه برگهای اضافه خدمت از روی پرونده ها به حول و قوه تیم افسر وظیفه نیست و نابود شد

    --------------------------------
    البته این نکته رو یادآوری کنم که بعد از تمام شدن خدمت ما در این تیپ چون تازه فهمیده بودند چه کلاه گشادی نیروهای تحصیل کرده مملکت سرشون گذاشتند سخت گیری های بسیار زیادی برای نیرهای بعدی افسر وظیفه اعمال شد که از شانس خودشون بوده و من نوعی هیچ مسئولیتی رو قبول نمیکنم

    --------------------------------

    یک مسئول مستقیم داشتم به عنوان فرمانده امور دارویی گردان بهداری که سروان تمام بود یک روز اومد پیشم و گفت : حامد با غیبتهای کارت ساعتی که زدن و .... چند روز کسر حقوقم کردند و انصاف نیست ، ساعت حرکت سرویس این بوده و .... میتونی پیش رفیقهایی که کارگزینی داری سفارش کنی ( بله حکومتمون توی تیپ در این حد بود ) گفتم باشه

    رفتیم کارگزینی و به علی گفتم ایشون از دوستان هستند و هواشو داشته باشید ، علی هم سه سوته کارش رو ردیف کرد

    -------------------------------

    یک روز از صبحهایی که صبحگاه مشترک بود و بچه ها نرفته بودند ، من چون داخل آسایشگاه نبودم و به منزل رفت و آمد میکردم با لباس کامل رفتم آسایشگاه سر بزنم بهشون و ببینم بساط صبحانه چیه و .....
    این در حالی بود که تقریبا همه نیروها توی میدون صبحگاه بودند و منتظر شروع شدن برنامه همیشگی
    یکی حراسان خبر داد که سرهنگ معاونت هماهنگ کننده داره با خرگوشی میاد من که اماده بودم و رفتم بیرون از خوابگاه دیدم بله همینطور انگار گزارش دادن بهش و داره مستقیم میاد اینجا به من که رسید یک احترام توپ گذاشتم ( احترام توپ رو همیشه بعدها خودمون سوژه میکردیم که طرف این احترام یکی از خاطرات خوب عمرش شده احتمالا ) و چون مثل همیشه اتو کشیده و واکس زده و ریش تر و تمیز و آنکادر کرده و .... جیگری بودم برای خودم ( نه فکر کنید از نظمم بود هااا نهههه برای اینکه مجبور بودم با لباس خدمت توی شهر مون هم تردد کنم و فقط توی پادگان نبود همیشه به خودم میرسیدم که ضایع نباشه )احترامم رو جواب داد و از من رد شد و رفت داخل آسایشگاه
    خلاصه .....
    با مشت و لگد ( البته با نیم شوخی ) افتاد به جون بچه ها و بچه ها هم یکی یکی از در آسایشگاه در میرفتند
    نفر آخر هم سرهنگ با اینطور قیافه ای
    خارج شد
    ---------------------------------
    افتادم روی دور خاطره هااااا
    -----------------------------------
    یکی از پر رنگترین دلیلهام که هر روز 90 کیلومتر راه رو میرفتم پادگان و بر میگشتم ( اوایل با سرویس و بعدها که سرویس پادگان برداشته شد 4 ماه با خطی ها ) این بود که باشگاهم رو هر روز برم
    یکی از روزهاییی که شیک و ترو تمیز توی آفتاب پاییزی جلوی بهداری ایستاده بودم سرهنگ خودمون آمد
    این سرهنگ ما که خدا رحمتش کنه و نور به قبرش بباره گاهی که بقیه پاسدارها نبودن با بچه ها شوخیش گل میکرد ( با پاسدارا جدی بود ) شوخی هم شوخی شهرستانی هاااا
    قدش هم حدود 2 متر بود و از نظر جسه هم بد نبود سرباز ریزه هارو میگرفت به شوخی و تابلو میکرد بغل دیوار
    من چون پرستیژ خودم رو حفظ کرده بودم و خوب ارشد سربازها هم حساب میشدم فقط همین یکبار باهام اومد شوخی شهرستانی کنه که جریانش از قرار زیر هست
    حتما تا حالا پیش امده که کسی کول شما رو بگیره ( فاصله بین گردن و شانه ) و ضعفتون بزنه
    سرهنگ اومد نزدیک یک دستی به شونم زد و گفت ورزشکار هم هستی هاااا پهلوون و کول ما رو گرفت
    با همه زوری که داشت فشار میداد و من هم با کمال خونسردی کولم رو منقبض کردم و با لبخند ملیح نگاهش میکردم
    قیافه سرهنگ مثل اینهایی شده بود که دستشون رو کسی فشار میده اما در واقع داشت زور میزد که من رو تسلیم کنه که این اتفاق نیوفتاد
    این حالت حدود 10-15 ثانیه ادامه داشت و بعدش هم خودش رو صاف و صوف کرد و دوباره زد روی شونم و گفت : نهههههه واقعا پهلوونی و توی افق محو شد

    به عمل کار برآید ، نه سخن

    کپی رایت تمامی مطالب و قالب در اختــیـار سایت امــروزی است.
    استفاده از مطالب این سایت با درج لینک مطلب و نام نویسنده یا متـرجم ، بلامانع است.
    کــپـــــی غــیـــر مجـــــــاز = اخــــــــــراج دائمی
    سئوال تخصصی در پیام خصوصی = جواب نگرفتن و برخورد طبق قوانین
    << بند ویژه ارسال پست : کپی کلیه مطالب (تخصصی ؛ عمومی ) از کلیه انجمنها فارسی زبان به هر شکل ممنوع بوده و بدون تذکر با کاربر خاطی برخورد خواهد شد. >>



  4. بالای صفحه | پست شماره : 53

    کاربر پیشکسوت
    نام
    حمزه حق پرست
    شغل
    ساخت تراریوم - بونسای - گلخانه
    محل اقامت
    رشت
    جنسیت
    مرد
    شماره عضویت
    205
    تاریخ عضویت
    ۱۳۹۱-۱۱-۲۹
    نوشته ها
    1,007
    میانگین ارسال
    0.25
    سن
    37
    پسند داده
    5,296
    پسند گرفته
    4,752
    امتیاز کاربری
    8574

    پاسخ : خاطرات دوران آموزشی و سربازی

    والا چک و گوشی که از ما کشیده شد تو یه روز هیچ وقت یادم نمیره

    رفته بودیم میدان تیر ، بعدش اول نوبت کناریم بود تیر بزنه من پوکه جمع کنم ، آقا من همه ی پوکه ها رو جمع کردم حالا نوبت من شده تیر بزنم چند تا از پوکه ها در رفت اینور و اونور و باید تحویل میدادیم از این مسخره بازی ها - از طرفی هم اسلحه ی منم نک تیرش خراب بود و رگبار میزد . اولش که موقع جا زدن خشاب جا نمیرفت . کلی همه منتظر من موندن . بعدش مسوئلش با کلی زست اومد اونم نتونست . خلاصه همه ی علما دست به دست هم دادن تا خشاب جا خورد . بعدشم که من با شنیدن صدای سوت شلاخ رگبار زدم به همجا الا سیبل خودم . پوکه ها هم ولو شد اینور اونور . منم هنوز سوت پایان رو نزدن رفتم پی پوکه البته تیر اندازی تموم شده بود . تا برگشتم یکی چنان گوشمو کشید که تمام ماهیچه هاش جیر جیر کرد . بعدشم یه چک شالاخ . این از این قسمتش .

    حالا میریم رو 400 متر اگه اشتباه نکنم . اونجا یه ماسک دادن مثلا شیمیایی زدن - بعد ما هم شروع کردیم به تیر اندازی اینجا دیگه کسی نبود این ماسکم همش بخار گرفته بود داشتم خفه میشدم . حالا بازم این پوکه لعنتی رفت یه وری منم تا برگشتم برش دارم دیدم دوره به یه افسر وظیفه اشاره کردم دمش گرم با پاش زد سمتم تا اومدم بردارم فرمانده گردان اومد یه در ک...نی نثار اینجانب کرد . خلاصه اونروز ما فقط کتک خوردیم .

    حالا تیر اندازی تموم شده با دوستامون داریم میخندیم - فرمانده دباره اومده میگه شما ادم نمیشین . برد منو رو یه سراشیبی که پر فندق گوسفند بود گفت سینه خیز بیا بالا . خلاصه اونروز کلاسم حسابی تعطیل شد . ولی یادم میفته همش میخندم .
    سوت پایان را بزنید
    صداقت من حریف دورنگی زمانه نمیشود
    قبول میکنم
    بـــــــــــــــــاختم...


    (فکر بدون خلاقیت و کپی شده همیشه در طولانی مدت محکوم به شکست است ،کپی تا کجا ...؟!)

    کپی کلیه مطالب (تخصصی ؛ عمومی ) از کلیه انجمنها فارسی زبان به هر شکل ممنوع بوده و بدون تذکر با کاربر خاطی برخورد خواهد شد.

  5. بالای صفحه | پست شماره : 54

    مدیر انجمن علوم آزمایشگاهی
    نام
    علی
    شغل
    آزمایشگاه
    محل اقامت
    زاهدان
    جنسیت
    مرد
    شماره عضویت
    11
    تاریخ عضویت
    ۱۳۹۱-۰۷-۲۷
    نوشته ها
    2,113
    میانگین ارسال
    0.50
    سن
    34
    پسند داده
    8,407
    پسند گرفته
    7,447
    امتیاز کاربری
    11253

    پاسخ : خاطرات و ماجراها

    سلام به همه

    این هفته که رفتم زاهدان بالاخره وقت کردم و یه ساعت خالی کردم رفتم ارایشگاه.خلاصه به طرف گفتیم بزن تیشه به ریشه که تا یه سالی نیام پیشت که اصلا وقت نمیشه.

    این قضیه مال صبح جمعه بود و بعدظهرش میخواستم برم پیش پسرعمه گرامی .زنگ زدم که کجایی گفت نزدیک ارایشگاه ( یه ارایشگاه دیگه ).بیا اینجا بعد باهم بریم.خلاصه منم 3 شماره گازشو گرفتم و رسیدم ارایشگاه و نشستم تا این کارش تموم شه.حالا نکته داستان اینجاست....

    بعد که کارش تموم شد ارایشگره به من میگه بفرما اقا شما بشین....!!! بعد من همینجوری با بهت عجیبی نگا میکردم بهش بعد میگه شما اصلاح نمیکین؟؟؟!!!

    یعنی از درون فرو ریختم.ینی احساس برام نمونده دیگه.هی میخواستم از یارو بپرسم جان من مشخص نیست من صبح رفتم ارایشگاه؟؟نه جان من؟؟؟

    حالا :

    من :
    :Chicken:

    ارایشگره :
    :^^:

    پسر عمه گرامی :

    :

    دکتر ارنست :

    :-w




    کپی کلیه مطالب (تخصصی ؛ عمومی ) از کلیه انجمنها فارسی زبان به هر شکل ممنوع بوده و بدون تذکر با کاربر خاطی برخورد خواهد شد.

    ***دوستان از گزینه ارتقا پست در گوگل فقط برای پست های مفید و مقالات استفاده کنید...برای تشکر کردن دکمه تشکر کافیــــست***


  6. بالای صفحه | پست شماره : 55

    کاربر ماندگار و پیشکسوت
    نام
    امیرحسین سوری
    محل اقامت
    Houston, Texas
    جنسیت
    مرد
    شماره عضویت
    5
    تاریخ عضویت
    ۱۳۹۱-۰۷-۲۷
    نوشته ها
    551
    میانگین ارسال
    0.13
    سن
    35
    پسند داده
    2,550
    پسند گرفته
    3,583
    امتیاز کاربری
    6153

    پاسخ : خاطرات و ماجراها

    حتما اینو بخونید خالی از لطف نیست،
    پسر دایی بنده تو داروخانه کار میکنه و تو گوشیش از بیمه های افرادی که اسم های عجیبی داره همیشه عکس میگیره،
    واقعاااااااااااااااا بعضی هاشون عالین...





    کوه ها،نهرها،درختان، پرندگان،ستارگان ،همه و همه با ما سخن میگویند. تنها لازم است سکوت کنیم،صبر کنیم و با آرامش به آنها گوش دهیم. Rachel Carson
    از هرگونه پاسخ گویی به سوالات به صورت پیام خصوصی معذورم - سوالات خودرا در فروم مخصوص خود بپرسید تا دیگران هم استفاده کنند.
    کپی کلیه مطالب (تخصصی ؛ عمومی ) از کلیه انجمنها فارسی زبان به هر شکل ممنوع بوده و بدون تذکر با کاربر خاطی برخورد خواهد شد.

  7. بالای صفحه | پست شماره : 56

    سرپرست انجمن آکواریومهای گیاهی
    شغل
    تعمیرات کامپیوتر - سخت افزار
    محل اقامت
    رشت
    جنسیت
    مرد
    شماره عضویت
    32
    تاریخ عضویت
    ۱۳۹۱-۰۸-۱۵
    نوشته ها
    566
    میانگین ارسال
    0.13
    پسند داده
    3,906
    پسند گرفته
    3,886
    امتیاز کاربری
    5580

    پاسخ : خاطرات دوران آموزشی و سربازی

    سلام دوستان

    دوران آموزشی رو در پادگان 04 بیرچند سپری کردم . بچه های قدیمی تر میگفتن اینجا تبعیدگاست چون فرمانده ها و کادرهایی که خلافکار هستن و در ارتش پرونده دارن به اینجا میفرستن چون هم گرم بود و هم بد آب و هوا . یه روز ظهر ناهار دیر شد و ما که توی حیاط گروهان زیر آفتاب داغ ظهر صف کشیده بودیم و یقلاوی و لیوانها دستمون بود شروع کردیم به سر و صدا کردن و اعتراض به دیر شدن ناهار . گشنمونم بود و حرف حالیمون نمیشد . هرچی ارشدها داد میزدن گوش نمیکردیم . یهو سر گروهبان اومد . فانوسخه شو باز کرد و گفت بشمار 3 همگی توی خوابگاه . حالا از در خوابگاه فقط 3 نفر میتونست رد بشه و ما هم 300 نفر بودیم . بشمار 1 .... چشمتون روز بد نبینه همه هجوم کردیم بطرف در ولی مگه کسی میتونست رد بشه ؟ سر گروهبان با فانوسخه از پشت داشت بچه هارو بشدت میزد و از اونورم نمیشد رفت توی خوابگاه . بچه ها از سرو کول هم بالا میرفتن و میپریدن توی خوابگاه که کتک نخورن . بالاخره بعد از نیم ساعت همه رفتیم توی خوابگاه . سر گروهبان اونقدر بچه هارو زده بود به نفس نفس افتاده بود .
    دوباره داد زد همه بخط شین توی حیاط . بازم همون ماجرا یعنی 300 نفر در مقابل دری که 3 نفر میتونست ازش رد شه . از پشت سر هم کتک زدن سرگروهبان . با اون حال و روزمون از خنده داشتیم روده بر میشدیم . واقعا صحنه رو مجسم کنید ببینید چقدر طنز بود

    اردتمند
    [SIGPIC][/SIGPIC]

 

 

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •