خاطرات و ماجراها
به انجمن امروزی خوش آمدید لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

کاربران فراخوانی شده

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 7 , از مجموع 127

Hybrid View

  1. بالای صفحه | پست شماره : 1

    کاربر سایت
    نام
    محمد صادق
    شغل
    محصل
    محل اقامت
    اصفهان
    جنسیت
    مرد
    شماره عضویت
    230
    تاریخ عضویت
    ۱۳۹۱-۱۲-۰۸
    نوشته ها
    95
    میانگین ارسال
    0.02
    پسند داده
    145
    پسند گرفته
    272
    امتیاز کاربری
    358

    پاسخ : خاطرات و ماجراها

    سلام به همگی
    منم یه خاطره دارم وحشتناک!!!
    این خاطره برمیگرده به اخرین چهارشنبه ی سال 91
    چهارشنبه سوری بود و با خانواده ی عمو رفته بودیم باغ.از بعد از ظهر خوش گذروندیمو تفریح کردیمو...خلاصه خوش گذشت.
    شب شده بود.صدای ترقه ها میومد وحشتناک.پسر عموی بنده هم چیزی از ترقه کم و کسری نداشت.چند مدلشو اورده بود.
    باهم رفتیم سر بساطشو برا دست گرمی 2 تا ابشاری کوچیک برداشتیم.
    اولیشو روشن کردیم.زیاد طول نکشید که خاموش شد.
    دومین ترقه از نظر ظاهری کمی با ابشاری قبلی فرق میکرد.اون رو هم روشن کردیم.اتفاقی نیفتاد.گفتیم شاید مشکلی داشته که روشن نشده.
    من رفتم سمت ترقه.همچین که ترقه رو تو دستم گرفتم اتفاقی که انتظارشو نداشتم افتاد.اون ترقه ابشاری نبود.از این دینامیتی ها بود
    حس کردم یه نیرویی دستم رو با فشار باز کرد.تصویر اتش زردی رو دیدم و صدایی شنیدم که تا اعماق وجودم فرو رفت.حس کردم گرد سوزانی توی چشمام پاشیده شد.
    چند لحظه تو این دنیا نبودم.اصلا نفهمیدم چی شد.فقط مغزم داشت سوت میکشید و توی این گیجی و سوزش چشمام خرده کاغذای ترقه رو میدیدم که تو هوا پخش شده بودن.
    چند نفری داشتن صدام میزدن صادق صادق .صداشون خیلی ضعیف بود.انگار از ته چاه میومد.
    خودمو به دیواری که نزدیک بود تکیه دادم.
    یه لحظه به خودم اومدم دیدم همه دورم حلقه زدن.
    تازه فهمیدم دستم داغون شده.سه تا از ناخونام شکسته بود و ازش خون میومد.تموم انگشتام زخمی و کبود شده بودن.اصلا نمیتونستم انگشتامو حرکت بدم.
    به کمک خانواده وارد اتاق شدم.چشمام که قرمز قرمز شده بود رو شستم.اصلا نمیتونستم چشمامو باز نگه دارم.
    خیلی خیلی ترسیده بودم.نمیتونستم زبون باز کنم یه چیزی بگم.موجی شده بودم ناجور.
    طولانی نشه.بعد از مدتی با اب قندو این چیزا حالم بهتر شد.
    با پسر عموی گرام و خانواده بلند شدیم رفتیم تا ببینیم بیرون چه خبره.
    میدون جنگ بود و هر ثانیه صدای ترقه منو عذاب میداد.دیگه میترسیدم نزدیک ترقه و اتیشو این چیزا بشم.اون شب خیلی بد گذشت.پسر عموی ما هم با ترقه های ابشاری که فشفشش تا 20 متر ارتفاع میرفت و کل منطقه رو نورانی میکرد مردمو به وجد اورده بود.
    اون شب گذشت.
    اما دیگه عهد بستم که حتی نزدیک ترقه تفنگی هم نشم.
    این بود انشای منb-(
    ببخشید طولانی شد

 

 

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •