خاطرات و ماجراها
به انجمن امروزی خوش آمدید لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

کاربران فراخوانی شده

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 7 , از مجموع 127

Hybrid View

  1. بالای صفحه | پست شماره : 1

    مدیـر کـل و صاحب امتیاز سایت
    نام
    حامد رضایی نژاد
    محل اقامت
    کرمان
    جنسیت
    مرد
    شماره عضویت
    1
    تاریخ عضویت
    ۱۳۹۱-۰۷-۰۵
    نوشته ها
    3,948
    میانگین ارسال
    0.93
    پسند داده
    8,103
    پسند گرفته
    19,468
    امتیاز کاربری
    28886
    اولین خاطره رو اینجا بذارم که بقیه دوستان خدمت رفته هم شروع کنند

    من دوران آموزشی رو سال 79 در پادگان هاشمی نژاد نیشابور گذراندم این پادگان در نقطه خوش آب و هوای نیشابور قرار داره
    قبل از اون ماجرای رسیدن به نقطه شروع آموزشی رو براتون تعریف کنم

    اولین روز خدمت من مصادف بود با 2 اردیبهشت ماه 79 ، بعد از تقسیمات نیرو که ما رو به نیروی زمینی سپاه دادند از کرمان و جلوی مرکز نظام وظیفه بعد از دو سه ساعتی معطلی سوار اتوبوس شدیم اگر فکر میکنید که این اتوبوس vip بود و یا حتی ولو یا اسکانیا یا ... در اشتباه بزرگی هستید این اتوبوس چیزی نبود جز یک 302 درب و داغون با صندلی های خط واحدی ، با سلام صلوات حرکت کرد و برای گرفتن صورتحساب و طی کردن تشریفات سفر به ترمینال رفت
    آن زمان در ترمینال کرمان یک ایست بازرسی داشت که اتوبوسها قبل از حرکت در اخرین نقطه میبایست جلوی این ایست بازرسی توقف و بازدید میشدند و مهر تایید به صورتحسابشون میخورد .
    آقای درجه دار آمد بالا و از اول شروع کرد ردیف ها رو شمردن 1و2و3و4و5 این ردیف بیاید کنار لطفا (این رو درجه داره گفت) و با پیچ گوشتی توی دستش بغل دیواره اتوبوس رو باز کرد و دست کرد داخلش ، بلند که شد گفت : همه پایین این ماشین توقیفه
    بلههه درست حدس زدید اون 2 ساعت معطلی ما به این دلیل بود که آقای راننده چون بهش گفته بودن سرباز باید ببره تهران رفته بود که محموله جاساز کنه و کدوم از خدا بی خبری آمار دقیقش رو داده بود به ایست بازرسی ترمینال ، الله اعلم
    ساکها رو زدیم به کول و آمدیم پایین ، روز از نو روزی از نو و نشستیم توی دفتر تعاونی بعد از 2-3 ساعت یه اتوبوس دیگه که داداش همون اتوبوس بود احتمالا ، رسید و همه به قول معروف ریختیم بالا و آقای راننده زد به جاده تهران .
    تهران که رسیدیم و رفتیم ستاد مشترک برای مشخص شدن جای اموزش ، گفتند آقایون خوش آمدید ولی کی گفته که شما باید بیاید اینجا؟ در حال حاضر هم همه مراکز آموزش ظرفیت تکمیله و شما تشریف ببرید خونه هاتون 22 اردیبهشت (20 روز بعد) خودتون رو معرفی کنید به پادگان منتظری کرمانشاه !!! نارحت هم نباشید شما از دیروز سرباز حساب میشید و همین الان هم داره براتون کنتور میندازه
    خوب حالا بدو بدو برو دنبال ماشین ، عمرا حاضر باشیم با این برگردیم و پول دوباره به این ماشین ابوقراضه بدیم
    راننده که دید داره لقمه چرب و نرمی رو از دست میده نرخ رو کشید پایین (آره فقط نرخ رو) بچه ها هم که همه سرباز و گشنه گفتن خوبه بابا بیاید دور هم با همین بریم آجیلهامون رو بخوریم تا کرمان
    اگر بریم ترمینال خدا میدونه کی حرکت باشه ، بلیط گیر بیاد یا نه. فکر منطقی بود چون در خوشبینانه ترین حالت 4-5 ساعت باید در ترمینال معطل میبویدم و ...
    پریدیم بالا اتوبوس توریستی مون و راهی شدیم ....

    20 روز بعد ...
    همه بچه ها در همین 2 روز با هم صمیمی شده بودیم و شماره تلفن (موبایل ، ههه ، نبود اون زمان ) رد بدل کردیم که برای رفتن کرمانشاه یک ماشین دربست بگیریم این کار انجام شد و یه ایران پیما عروسک گرفتیم ولوو تازه اومده بود و گرون بود ، خداییش برای یک مشت سرباز که همه جیب روی لباس زیر دوخته بودن برای پولهاشون و میخواستند بریزند جیب بوفه پادگان خیلی سنگین بود ولوو دربست گرفتن

    17-18 ساعت از کرمان کوبیدیم رسیدیم کرمانشاه ، بعد از اصفهان واقعا آب و هوا بهاری ، سرسبز و عالی بود
    کرمانشاه ، هتل منتظری ( ببخشید مرکز آموزش منتظری ) جلوی پادگان همه رو به خط کردند و برگ معرفی ها رو گرفتند ، با بچه ها همه نقشه هایی رو که کشیده بودیم مرور میکردیم ; گوشه ای از این نقشه ها ، بچه ها در رو که باز کردند کرمونی ها با تمام سرعت بدوید و پشت سر هم اونجا بایستید که توی یک گروهان باشیم همه ، غریبه بینمون راه نمیدیم هااا

    در همین حین سرباز مربوطه با برگ معرفی های مهر شده نمایان شد و اینطور شروع به داد زدن کرد : آقایون توجه کنید پادگان ظرفیتش تکمیل شده (ما رو میگی ) اونو میگی ، برگه های شما مهر شده و حضورتون به ثبت رسیده یک هفته دیگه باید خودتون رو به پادگان هاشمی نژاد نیشابور معرفی کنید ، حالا هم اینجا رو شلوغ نکنید و تشریف ببرید شهرهاتون

    دست از پا درازتر رفتیم کنار رودخونه جلوی پادگان نشستیم و مقدار از خوراکی های داخل ساکها رو تناول کردیم که هم تجدید نیرویی کرده باشیم و هم ساکها رو سبکتر. به ترمینال رفتیم و دوباره سرسختانه دنبال 1 اتوبوس دربست برای برگشتن به شهر و دیار خود
    یکی میگفت اینبار که خونه برم باورشون نمیشه ، فکر میکنند فرار کردم. یکی میگفت بابام خونه راهم نمیده .....
    دوباره 17-18 ساعت کوبیدیم و با پاهای ورم کرده رسیدیم کرمان

    یک هفته بعد ...
    اینبار قید اتوبوس دربست رو زدیم ، 10 تایی بودیم از بچه ها که از کرمان یک ساعت خاص بلیط مشهد گرفتیم که دوراهی نرسیده به مشهد باید پیاده میشدیم و با عبوری ها به طرف نیشابور میرفیتم
    اینبار دیگه داشتیم به طرف مقصد نهایی و دفاع از مرز و بوم کشور عزیزمان راهی آموزش میشدیم و در این راه بسی سختی کشیده بودیم اما هنوز انگار این سختی ها ادامه داشت ، 1-2 بعد از ظهر بود که از کرمان حرکت کردیم
    حدود ساعت 3 صبح بود که با صدای شاگرد راننده از خواب بیدار شدیم که میگفت : ایست بازرسیه فردوس ، بیدار باشید که معطلمون نکنند بعد از 5 دقیقه ای توقف یکی از پایین داد زد همه بیان پایین ، اتوبوس توقیفه
    بلهههه ، از این اتوبوس هم مواد گرفتند ، البته یک کارتون که توی جعبه بود و علی ظاهر یکی از مسافرها گذاشته بود که بین راه سوارش کرده بودند و حالا گردن نمیگرفت

    همه ریختیم پایین ، 2تا 2تا ، 3تا 3تا سوار اتوبوسهای تعاونی های دیگه که از راه میرسیدند میشدیم و روی بوفه و ... خلاصه رسیدیم جلوی پادگاااااان

    وقتی وارد پادگان شدیم به دلیل مهمان ناخوانده بودن ( اولین دوره لیسانس وظیفه بودیم که به این مرکز آموزش اعزام میشد ) امکانات چندانی در اختیار نداشتیم ، پتو و .... کلیه لوازمی که باید به یک سرباز برای شروع دوران آموزشی داده بشه ( به اصلاح جیره خدمتی ) چون نیروی بدون هماهنگی و پیشبینی نشده بودیم از ستاد مشترک برای ما در نظر گرفته نشده بود و 3-4 روز توی پادگان با لباس شخصی میچرخیدیم که حوصله همه سر رفته بود حتی یقلوی های معروف (تا آخر دوره) دست ما نرسید و در ظرفهایی که برای وعده های مسافرتی همراهمون بود غذا میخوردیم

    خاطره اصلی دوران آموزشی بر میگرده به اینجا که در اولین مرخصی که به خونه آمدیم با فکر که به سرم زده بود ( ازتنبلی) یک بسته نایلون فریز همراهم برداشتم و به پادگان بردم ، هر وعده یه نایلون فریز روی بشقابم میکشیدم و غذا میگرفتم و بعد از اتمام غذا نایلون رو در میآوردم و بیرون مینداختم ، این بود که اصلا مجبور نبودم ظرف غذای خودم رو هر وعده بشورم
    طولی نکشید که اینکار در همه آسایشگاه و بعد هم گروهان باب شد اما واقعا دیگه غذا روی نایلون بهم نمیچسبید و بیخیالش شدم در آخر این نایلون فریزرها رو در کار دیگه ای استفاده کردم که اغتشاشی تمام عیار در آسایشگاه شکل گرفت


    ادامه دارد ....

    به عمل کار برآید ، نه سخن

    کپی رایت تمامی مطالب و قالب در اختــیـار سایت امــروزی است.
    استفاده از مطالب این سایت با درج لینک مطلب و نام نویسنده یا متـرجم ، بلامانع است.
    کــپـــــی غــیـــر مجـــــــاز = اخــــــــــراج دائمی
    سئوال تخصصی در پیام خصوصی = جواب نگرفتن و برخورد طبق قوانین
    << بند ویژه ارسال پست : کپی کلیه مطالب (تخصصی ؛ عمومی ) از کلیه انجمنها فارسی زبان به هر شکل ممنوع بوده و بدون تذکر با کاربر خاطی برخورد خواهد شد. >>



 

 

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •