خاطرات و ماجراها
به انجمن امروزی خوش آمدید لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
ثبت نام

کاربران فراخوانی شده

صفحه 1 از 19 1234567811 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 7 , از مجموع 127
  1. بالای صفحه | پست شماره : 1

    مدیـر کـل و صاحب امتیاز سایت
    نام
    حامد رضایی نژاد
    محل اقامت
    کرمان
    جنسیت
    مرد
    شماره عضویت
    1
    تاریخ عضویت
    ۱۳۹۱-۰۷-۰۵
    نوشته ها
    3,948
    میانگین ارسال
    0.94
    پسند داده
    8,103
    پسند گرفته
    19,468
    امتیاز کاربری
    28886

    خاطرات دوران آموزشی و سربازی

    دوستانی که دوران پر فراز و نشیب خدمت رو پشت سر گذاشتند حتما میدونند که دوران آموزشی یکی از پر خاطره ترین دوران زندگی یک مرد که سربازی رو پشت سر گذاشته هست ، این تاپیک رو باز کردم تا کسانی که مایلند این خاطرات تلخ و شیرین رو به اشتراک بگذارند
    2 کاربر پسندیده اند: amir121,mahdi3000

    به عمل کار برآید ، نه سخن

    کپی رایت تمامی مطالب و قالب در اختــیـار سایت امــروزی است.
    استفاده از مطالب این سایت با درج لینک مطلب و نام نویسنده یا متـرجم ، بلامانع است.
    کــپـــــی غــیـــر مجـــــــاز = اخــــــــــراج دائمی
    سئوال تخصصی در پیام خصوصی = جواب نگرفتن و برخورد طبق قوانین
    << بند ویژه ارسال پست : کپی کلیه مطالب (تخصصی ؛ عمومی ) از کلیه انجمنها فارسی زبان به هر شکل ممنوع بوده و بدون تذکر با کاربر خاطی برخورد خواهد شد. >>



  2. بالای صفحه | پست شماره : 2

    مدیـر کـل و صاحب امتیاز سایت
    نام
    حامد رضایی نژاد
    محل اقامت
    کرمان
    جنسیت
    مرد
    شماره عضویت
    1
    تاریخ عضویت
    ۱۳۹۱-۰۷-۰۵
    نوشته ها
    3,948
    میانگین ارسال
    0.94
    پسند داده
    8,103
    پسند گرفته
    19,468
    امتیاز کاربری
    28886
    اولین خاطره رو اینجا بذارم که بقیه دوستان خدمت رفته هم شروع کنند

    من دوران آموزشی رو سال 79 در پادگان هاشمی نژاد نیشابور گذراندم این پادگان در نقطه خوش آب و هوای نیشابور قرار داره
    قبل از اون ماجرای رسیدن به نقطه شروع آموزشی رو براتون تعریف کنم

    اولین روز خدمت من مصادف بود با 2 اردیبهشت ماه 79 ، بعد از تقسیمات نیرو که ما رو به نیروی زمینی سپاه دادند از کرمان و جلوی مرکز نظام وظیفه بعد از دو سه ساعتی معطلی سوار اتوبوس شدیم اگر فکر میکنید که این اتوبوس vip بود و یا حتی ولو یا اسکانیا یا ... در اشتباه بزرگی هستید این اتوبوس چیزی نبود جز یک 302 درب و داغون با صندلی های خط واحدی ، با سلام صلوات حرکت کرد و برای گرفتن صورتحساب و طی کردن تشریفات سفر به ترمینال رفت
    آن زمان در ترمینال کرمان یک ایست بازرسی داشت که اتوبوسها قبل از حرکت در اخرین نقطه میبایست جلوی این ایست بازرسی توقف و بازدید میشدند و مهر تایید به صورتحسابشون میخورد .
    آقای درجه دار آمد بالا و از اول شروع کرد ردیف ها رو شمردن 1و2و3و4و5 این ردیف بیاید کنار لطفا (این رو درجه داره گفت) و با پیچ گوشتی توی دستش بغل دیواره اتوبوس رو باز کرد و دست کرد داخلش ، بلند که شد گفت : همه پایین این ماشین توقیفه
    بلههه درست حدس زدید اون 2 ساعت معطلی ما به این دلیل بود که آقای راننده چون بهش گفته بودن سرباز باید ببره تهران رفته بود که محموله جاساز کنه و کدوم از خدا بی خبری آمار دقیقش رو داده بود به ایست بازرسی ترمینال ، الله اعلم
    ساکها رو زدیم به کول و آمدیم پایین ، روز از نو روزی از نو و نشستیم توی دفتر تعاونی بعد از 2-3 ساعت یه اتوبوس دیگه که داداش همون اتوبوس بود احتمالا ، رسید و همه به قول معروف ریختیم بالا و آقای راننده زد به جاده تهران .
    تهران که رسیدیم و رفتیم ستاد مشترک برای مشخص شدن جای اموزش ، گفتند آقایون خوش آمدید ولی کی گفته که شما باید بیاید اینجا؟ در حال حاضر هم همه مراکز آموزش ظرفیت تکمیله و شما تشریف ببرید خونه هاتون 22 اردیبهشت (20 روز بعد) خودتون رو معرفی کنید به پادگان منتظری کرمانشاه !!! نارحت هم نباشید شما از دیروز سرباز حساب میشید و همین الان هم داره براتون کنتور میندازه
    خوب حالا بدو بدو برو دنبال ماشین ، عمرا حاضر باشیم با این برگردیم و پول دوباره به این ماشین ابوقراضه بدیم
    راننده که دید داره لقمه چرب و نرمی رو از دست میده نرخ رو کشید پایین (آره فقط نرخ رو) بچه ها هم که همه سرباز و گشنه گفتن خوبه بابا بیاید دور هم با همین بریم آجیلهامون رو بخوریم تا کرمان
    اگر بریم ترمینال خدا میدونه کی حرکت باشه ، بلیط گیر بیاد یا نه. فکر منطقی بود چون در خوشبینانه ترین حالت 4-5 ساعت باید در ترمینال معطل میبویدم و ...
    پریدیم بالا اتوبوس توریستی مون و راهی شدیم ....

    20 روز بعد ...
    همه بچه ها در همین 2 روز با هم صمیمی شده بودیم و شماره تلفن (موبایل ، ههه ، نبود اون زمان ) رد بدل کردیم که برای رفتن کرمانشاه یک ماشین دربست بگیریم این کار انجام شد و یه ایران پیما عروسک گرفتیم ولوو تازه اومده بود و گرون بود ، خداییش برای یک مشت سرباز که همه جیب روی لباس زیر دوخته بودن برای پولهاشون و میخواستند بریزند جیب بوفه پادگان خیلی سنگین بود ولوو دربست گرفتن

    17-18 ساعت از کرمان کوبیدیم رسیدیم کرمانشاه ، بعد از اصفهان واقعا آب و هوا بهاری ، سرسبز و عالی بود
    کرمانشاه ، هتل منتظری ( ببخشید مرکز آموزش منتظری ) جلوی پادگان همه رو به خط کردند و برگ معرفی ها رو گرفتند ، با بچه ها همه نقشه هایی رو که کشیده بودیم مرور میکردیم ; گوشه ای از این نقشه ها ، بچه ها در رو که باز کردند کرمونی ها با تمام سرعت بدوید و پشت سر هم اونجا بایستید که توی یک گروهان باشیم همه ، غریبه بینمون راه نمیدیم هااا

    در همین حین سرباز مربوطه با برگ معرفی های مهر شده نمایان شد و اینطور شروع به داد زدن کرد : آقایون توجه کنید پادگان ظرفیتش تکمیل شده (ما رو میگی ) اونو میگی ، برگه های شما مهر شده و حضورتون به ثبت رسیده یک هفته دیگه باید خودتون رو به پادگان هاشمی نژاد نیشابور معرفی کنید ، حالا هم اینجا رو شلوغ نکنید و تشریف ببرید شهرهاتون

    دست از پا درازتر رفتیم کنار رودخونه جلوی پادگان نشستیم و مقدار از خوراکی های داخل ساکها رو تناول کردیم که هم تجدید نیرویی کرده باشیم و هم ساکها رو سبکتر. به ترمینال رفتیم و دوباره سرسختانه دنبال 1 اتوبوس دربست برای برگشتن به شهر و دیار خود
    یکی میگفت اینبار که خونه برم باورشون نمیشه ، فکر میکنند فرار کردم. یکی میگفت بابام خونه راهم نمیده .....
    دوباره 17-18 ساعت کوبیدیم و با پاهای ورم کرده رسیدیم کرمان

    یک هفته بعد ...
    اینبار قید اتوبوس دربست رو زدیم ، 10 تایی بودیم از بچه ها که از کرمان یک ساعت خاص بلیط مشهد گرفتیم که دوراهی نرسیده به مشهد باید پیاده میشدیم و با عبوری ها به طرف نیشابور میرفیتم
    اینبار دیگه داشتیم به طرف مقصد نهایی و دفاع از مرز و بوم کشور عزیزمان راهی آموزش میشدیم و در این راه بسی سختی کشیده بودیم اما هنوز انگار این سختی ها ادامه داشت ، 1-2 بعد از ظهر بود که از کرمان حرکت کردیم
    حدود ساعت 3 صبح بود که با صدای شاگرد راننده از خواب بیدار شدیم که میگفت : ایست بازرسیه فردوس ، بیدار باشید که معطلمون نکنند بعد از 5 دقیقه ای توقف یکی از پایین داد زد همه بیان پایین ، اتوبوس توقیفه
    بلهههه ، از این اتوبوس هم مواد گرفتند ، البته یک کارتون که توی جعبه بود و علی ظاهر یکی از مسافرها گذاشته بود که بین راه سوارش کرده بودند و حالا گردن نمیگرفت

    همه ریختیم پایین ، 2تا 2تا ، 3تا 3تا سوار اتوبوسهای تعاونی های دیگه که از راه میرسیدند میشدیم و روی بوفه و ... خلاصه رسیدیم جلوی پادگاااااان

    وقتی وارد پادگان شدیم به دلیل مهمان ناخوانده بودن ( اولین دوره لیسانس وظیفه بودیم که به این مرکز آموزش اعزام میشد ) امکانات چندانی در اختیار نداشتیم ، پتو و .... کلیه لوازمی که باید به یک سرباز برای شروع دوران آموزشی داده بشه ( به اصلاح جیره خدمتی ) چون نیروی بدون هماهنگی و پیشبینی نشده بودیم از ستاد مشترک برای ما در نظر گرفته نشده بود و 3-4 روز توی پادگان با لباس شخصی میچرخیدیم که حوصله همه سر رفته بود حتی یقلوی های معروف (تا آخر دوره) دست ما نرسید و در ظرفهایی که برای وعده های مسافرتی همراهمون بود غذا میخوردیم

    خاطره اصلی دوران آموزشی بر میگرده به اینجا که در اولین مرخصی که به خونه آمدیم با فکر که به سرم زده بود ( ازتنبلی) یک بسته نایلون فریز همراهم برداشتم و به پادگان بردم ، هر وعده یه نایلون فریز روی بشقابم میکشیدم و غذا میگرفتم و بعد از اتمام غذا نایلون رو در میآوردم و بیرون مینداختم ، این بود که اصلا مجبور نبودم ظرف غذای خودم رو هر وعده بشورم
    طولی نکشید که اینکار در همه آسایشگاه و بعد هم گروهان باب شد اما واقعا دیگه غذا روی نایلون بهم نمیچسبید و بیخیالش شدم در آخر این نایلون فریزرها رو در کار دیگه ای استفاده کردم که اغتشاشی تمام عیار در آسایشگاه شکل گرفت


    ادامه دارد ....

    به عمل کار برآید ، نه سخن

    کپی رایت تمامی مطالب و قالب در اختــیـار سایت امــروزی است.
    استفاده از مطالب این سایت با درج لینک مطلب و نام نویسنده یا متـرجم ، بلامانع است.
    کــپـــــی غــیـــر مجـــــــاز = اخــــــــــراج دائمی
    سئوال تخصصی در پیام خصوصی = جواب نگرفتن و برخورد طبق قوانین
    << بند ویژه ارسال پست : کپی کلیه مطالب (تخصصی ؛ عمومی ) از کلیه انجمنها فارسی زبان به هر شکل ممنوع بوده و بدون تذکر با کاربر خاطی برخورد خواهد شد. >>



  3. بالای صفحه | پست شماره : 3

    کاربر تاثیرگذار
    محل اقامت
    گلستان - بندرگز
    جنسیت
    مرد
    شماره عضویت
    16
    تاریخ عضویت
    ۱۳۹۱-۰۸-۱۳
    نوشته ها
    122
    میانگین ارسال
    0.03
    سن
    35
    پسند داده
    128
    پسند گرفته
    298
    امتیاز کاربری
    388
    سلام
    حامد جان منم آموزشیم رو تو پادگان هاشمی نژاد بودم البته من دی و بهمن اونجا بودم که اصلاااااااااااااااااااا خوش آب و هوا نیست و همش دما در بهترین شراط میرسه به صفر درجه!!!!!! یادمه یه شب که از 4.5صبح تا 7غروب درحال فعالیت بودیم!!!! تازه میخواستیم یکم بشینیم پامونو دراز کنیم که اومدن گفتن بیاین جلوی آسایشگاه به خط بشین جناب سرهنگ فلانی میخواد بیاد حرف بزنه!!!! آقا ماهم تو اون سرما رفتیم وایسادیم چشمت روز بد نبینه! 1ساعت وایسادیم بعد اومدن گفتن بشینین خسته نشین!!!! گفتیم بابا اینجا که همش یخ زده دستت درد نکنه ما میایستیم خسته هم نمیشیم شما زحمت نکش! گفت نه اصلا امکان نداره ابید بشینین! بالاخره مارو نشوند روی یخ تقریبا 1-2ساعتی هم اونجا نشستیم بعد گفت خوب حالا برید بخوابید جناب سرهنگ نمیان!!!!!!!!!!! کلا کمر به پایین همه یخ زده بود و فلج شده بودیم! این یکی از خاطرات خوب دوران آموزشی بود!!!!!!!!!!!
    درانجمن های تخصصی امروزی ادعا نداریم که اولین ، بهترین و یا پر بازدیدترینیم اما مطمئن باشید که خاص هستیم و متفاوت

  4. بالای صفحه | پست شماره : 4

    مدیـر کـل و صاحب امتیاز سایت
    نام
    حامد رضایی نژاد
    محل اقامت
    کرمان
    جنسیت
    مرد
    شماره عضویت
    1
    تاریخ عضویت
    ۱۳۹۱-۰۷-۰۵
    نوشته ها
    3,948
    میانگین ارسال
    0.94
    پسند داده
    8,103
    پسند گرفته
    19,468
    امتیاز کاربری
    28886
    اونهایی که خدمت رفتند می دونند مسئول آموزش هر گروهان یک سرباز وظیفه هست که به عنوان کمک فرمانده گروهان کارهای آموزشی رو انجام میده

    گروهان ما به دو آسایشگاه تقسیم شده بود و از 80 نفر بچه های گروهان 30 نفر کرمانی ، 30 نفر بچه های آذربایجان و 20 نفر باقی مانده هم متفرقه (تهران ، لرستان ، کردستان ، خوزستان ) بودند

    نمیدونم چرا ، ولی حساب عجیبی از بچه های کرمان میبردند و روزهای اول همه بچه های دیگه آسایشگاه جوری به ماها نگاه میکردند که انگار همه ما خلافمون سنگینه و اگه کسی بلند نفس بکشه کلانش میکشیم روش و آبکشش میکنیم ، اینجوریا
    چندتا از بچه های شیطون کرمان هم از این قضیه سوء استفاده میکردند و گاهی صدایی توی آسایشگاه کلفت میکردند و ... باعث کرکر خنده همه کرمانی ها بود ، البته کم کم جو رفاقت بین همه بچه ها شکل گرفت

    همون روزهای اول یک مسئول آموزش داشتیم که اگر اشتباه نکنم فامیلش یزدی بود و این آقای یزدی علاقه بسیار زیادی به بحث احترامات نظامی داشت و خیلی هم دوست داشت که بچه ها بهش احترام نظامی بگذارند علارغم اینکه سرباز معمولی بود و همینطور کوچیکتر از همه بچه های گروهان ، از قضا که هیچکس تره هم برای این بنده خدا خورد نمیکرد و از اونجایی که گروه ته آسایشگاهی های کرمانی ( 4 نفر بودیم که همه اتیشهای آسایشگاه از گور ما بلند میشد و امیدوارم شما مثل دوستان هم خدمتی فکر نکنید که مغز متفکر این گروه من بودم ) مقید به اصول نظام بودیم و همه عزم رو برای خدمتی بی نقص به مرز و بوم خود جزم کرده بودیم تصمیم گرفتیم که احترام گروهی و ایست خبر دار بدیم برای این عزیز و نمیدونم چرا همیشه زمان استراحت با دمپایی که توی محوطه بودیم به پست ما میخورد و یکی از دوستان ( رضا ) که کلا شخصیت شوخی داشت و حتی گاهی با راه رفتنش هم مارو روده بر میکرد از خنده ، ایست خبر دار میداد و 3-4 تایی با دمپایی پا میچسبوندیم خیلیییی جدی ، ولی چند قدم اونطرفتر نمیدونم چرا عده ای از دوستان از خنده توی گرد و خاک غلط میزدند البته خودمون هم که توی آسایشگاه میرسیدیم منفجر میشدیم :Big grin:

    حالا یک مسئله همیشه لاینحل موند که این آقای یزدی خودش دربه در کرد خودش رو از گروهان ما و رفت گروهان 8 (ما گروهان 1 بودیم) که کلا آسایشگاه و محل خدمتش هم انور پادگان بود ، یا کسی زیر آبش رو زد ؟!! کسی از دوستان اگر در این زمینه اطلاع دقیقی در دست داره لطفا شفاف سازی کنه

    ادامه دارد ....

    به عمل کار برآید ، نه سخن

    کپی رایت تمامی مطالب و قالب در اختــیـار سایت امــروزی است.
    استفاده از مطالب این سایت با درج لینک مطلب و نام نویسنده یا متـرجم ، بلامانع است.
    کــپـــــی غــیـــر مجـــــــاز = اخــــــــــراج دائمی
    سئوال تخصصی در پیام خصوصی = جواب نگرفتن و برخورد طبق قوانین
    << بند ویژه ارسال پست : کپی کلیه مطالب (تخصصی ؛ عمومی ) از کلیه انجمنها فارسی زبان به هر شکل ممنوع بوده و بدون تذکر با کاربر خاطی برخورد خواهد شد. >>



  5. بالای صفحه | پست شماره : 5

    مدیر انجمن علوم آزمایشگاهی
    نام
    علی
    شغل
    آزمایشگاه
    محل اقامت
    زاهدان
    جنسیت
    مرد
    شماره عضویت
    11
    تاریخ عضویت
    ۱۳۹۱-۰۷-۲۷
    نوشته ها
    2,113
    میانگین ارسال
    0.51
    سن
    34
    پسند داده
    8,407
    پسند گرفته
    7,447
    امتیاز کاربری
    11253
    سلام دوستان

    خب خییییلی کار باحالی کردین که این بخشو راه انداختین.

    منم که تازه از اموزشی اومدم و کلی خاطرات داغ دارم. ولی زیاد خاطرات شیرینی ندارم چون کلا فقط سختی بود برام به دلایلی که توضیح می دم.ولی بقیه خیلی بهشون بد نمیگذشت و سرحال و خندون بودن.

    من اول ابان 91 از زاهدان اعزام بودم و روزش 7 صبح رفتم در نظام وظیفه. ما 3 نفر بودیم که رفیق بودیم و هر سه تامون ایت ا.. خاتمی یزد افتاد بودیم که نیروی زمینی سپاه بود.

    مارو جدا کردن و تا ساعتای 10 نشستیم تو خاکا و یعدش ی اتوبوس اومد و برداشتمون و رفت تو ترمینال و یه ساعتی طول کشید تا گازوئیل بزنه بعد که تموم شد یهو یارو شاکی شد که کرایه خیلی کمه من نمیبرم.مام دهنمون باز موند که اگه نمیبری چرا اینقد بردیمون تو صف.خلاصه بعد از کلی کش مکش ماشین عوض شد و یه اسکانیا شیک و باحال سوارمون کرد و مام خوشحال سوار شدیم بعد یهو گفت باید بریم گازوئیل بزنیم. یااا ابوالفضل . هیچی دیگه رفت تو صفو کلی کف کردیم تا گازوئیل زد.بعد در کمال تعجب گفت منم نمیبرم و بفرمایید پایین


    بعد ما فهمیدیم از ما به عنوان مسافر استفاده میکنن و گازوئیل میزنن. چشتون روز بد نبینه یکی از بچه ها قات زدو بزن بزن شرو شد

    دیگه بعد از کلی مکافات شرو خابوندیم و رفتیم مث یتیما نشستیم یه گوشه و بعد از کلی کش مکش یه ماشین اومد سوارمون کرد و باز رفت تو صف و گازوئیلشو زد و خوشبختانه ساعت 3 بعد از ظهر راهی شدیم و 3 بامداد روز دوم دم در جهنم بودیم!!!!!

    ادامه دارد.....
    7 کاربر پسندیده اند: ABOLFAZL,aligator,amir121,amooemad,™@я€z,Rezaei,rohollajalili




    کپی کلیه مطالب (تخصصی ؛ عمومی ) از کلیه انجمنها فارسی زبان به هر شکل ممنوع بوده و بدون تذکر با کاربر خاطی برخورد خواهد شد.

    ***دوستان از گزینه ارتقا پست در گوگل فقط برای پست های مفید و مقالات استفاده کنید...برای تشکر کردن دکمه تشکر کافیــــست***


  6. بالای صفحه | پست شماره : 6

    مدیـر کـل و صاحب امتیاز سایت
    نام
    حامد رضایی نژاد
    محل اقامت
    کرمان
    جنسیت
    مرد
    شماره عضویت
    1
    تاریخ عضویت
    ۱۳۹۱-۰۷-۰۵
    نوشته ها
    3,948
    میانگین ارسال
    0.94
    پسند داده
    8,103
    پسند گرفته
    19,468
    امتیاز کاربری
    28886
    سلام و درود بر همه امروزی ها

    خوب ، 10 دقیقه ای وقت دارم و یکی دیگه از خاطرات نسبتا شیرین دوران آموزشی رو براتون تعریف کنم . فقط قبلش یک هشدار داده باشم دوستانی که خدمت نرفتند فکر نکنن که خدمت و دوران اموزشی خونه خاله هست ما با صمیمیتی که بین خودمون ایجاد کردیم سعی کردیم این دوران رو برای خودمون آسونتر کنیم و همیشه لحظه هایی در دوران آموزشی هست که آدم دلش هوای عزیزانش رو میکنه و روی لبه کلاه ، بغل دیوار آسایشگاه و ... مجبور به درست کردن چوب خط برای روزهای باقی مانده خواهد بود


    این خاطر بر میگرده به جریان تقسیم غذا در آسایشگاه :

    دوران آموزشی ما ، از بین بچه های هر آسایشگاه 3-4 نفر رو به عنوان مسئول غذا انتخاب میکردند که مسئول تحویل گرفتن دیگ غذا و تقسیم غذا بین بقیه بچه ها بودند کار پر زحمتی بود اما در عوض از کشیک های شبانه داخل آسایشگاه و نظافت صبحگاهی معاف بودند تیم مسئول غذا

    این بچه ها که در آسایشگاه ما اگر اشتباه نکنم چندتا از بچه های اراک بودند باید فاصله 500 متری بین آشپزخانه و آسایشگاه دیگها رو به آسایشگاه میرسوندن
    یکروز یکی از بچه های کرمان آمد و آمار داد بهمون که اینها بین راه از خودشون پذیرایی میکنند و بدون رعایت بهداشت داخل دیگها دست میبرن ، رفتیم توی کار کارآگاه بازی و دیدیم که بله درسته ، گاهی که برای نفس تازه کردن می ایستند دستبردی هم به دیگها میزنن

    بچه ها گفتند بریم خبر بدیم و فلان و ... گفتم نه لازم نیست مشکلی رو که خودمون میتونیم حل کنیم چرا چغالی بازی در بیاریم

    نا گفته نماند بچه هایی هم که یک مقدار رفاقت داشتند باهاشون چرب و نرم تر براشون غذا میکشیدند. رفتم با حبیب که ارشد آسایشگاه بود صحبت کردم و جریان رو بهش گفتم و خواستم بی سر و صدا از مسئول غذایی با فرمانده گروهان هماهنگ کنه به یک بهانه ای و برشون داره
    همین هم شد

    شب اول که نوبت پست آسایشگاه این دوستان بود ( شبانه هر 2 ساعت 2 نفر باید در آسایشگاه بیدار باشند و با لباس فرم همه جا رو زیر نظر بگیرند که کسی از تخت نیوفته ، غریبه ای وارد آسایشگاه نشه ، دستی به اشتباه خدایی نکرده توی کمد کسی نره و ... ) از حبیب خواستم که شیف اول بذاردشون
    حبیب که منو میشناخت و میدونست قراره درس خوبی بهشون داده بشه توی سرو کله خودش میزد و میگفت بابا میخوای چیکارشون کنی شری ازش در نباید گریبون منو هم بگیره . که بهش اطمینان خاطر دادم که قرار نیست اتفاقی براشون بیوفته

    خلاصه ....

    نقشه ها از قبل کشیده شده بود. قبل از اون تشریح کنم براتون که تخت من درست کنج شمال غربی آسایشگاه و طبقه پایین بود به شکلی که از بالا و سمت چپم دیوار بود
    طناب باریک برای وقتی که لباسهامون رو میشستیم همراه داشتم محمد رضا و جواد بچه های تخت بغلی بودن و رضا هم تخت اونوری طناب رو به پایه های ردیف روبرو بستیم و از زیر پایه های تخت رضا رد کردیم و سر طناب رو دادیم دست رضا ( شریک جرم داشتم که از فعل جمع استفاده میکنم) به محمد رضا هم گفتم جورابهات رو بکن دستت و سرو ته بخواب و سرت هم زیر پتو باشه

    این آقایون خطا کار هم چون شب اولی بود که قرار بود در آسایشگاه پست بدن و از خبطی هم که کرده بودند خبر داشتند و همینطور حبیب که همشهریشون بود به گوششون رسونده بود که مراقب خودتون باشید استرس وافری داشتند و در حال آنکادر کردن لباس فرم برای شروع پست بودند

    خاموشی که خورد ، شروع به قدم زدن داخل آسایشگاه کردند و نمیبایست کنار هم هم بایستند (قانون بود) خطا کار اصلی که برنامه براش داشتیم رو با سرو صداهای مشکوک کشوندیم ته آسایشگاه و کنار تخت محمد رضا که رسید با حرکاتی که محمد رضا میکرد توجهش به تخت محمدرضا جلب شد که طبق دوم بود و توی تاریکی (چراغ خواب قرمز طرف دیگه آسایشگاه بود) خیره شد به تخت محمد رضا و خودشو نزدیک کرد که ببینه چه خبره در همین حین ، محمد رضا که برعکس خوابیده بود از زیر پتو بلند شد و گفت چیهههههه

    قریب به 1 متر پرید توی هوا از ترس و خواست بره اونطرف و از تخت فاصله بگیره که رضا طناب رو جلوی پاش محکم کشید و نقش زمین شد

    بعد از خاموشی کسی اجازه روشن کردن چراغهای آسایشگاه رو نداشت ، به این ترتیب بود که یواشکی طناب هم جمع شد و فردا صبح بنده خدا اومده بود پیش ما معذرت خواهی ، که من میدونم جریان دیشب برای چی بود و فلان ... اومدم معذرت خواهی که کش پیدا نکنه

    خلاصه از اونجایی هم که مسئول غذا بودن کار سنگینی بود دوباره برگشتند سر کار اصلیشون اما اینبار بسیار مودبتر و قانونمند تر کار میکردند ، این وسط غذای ما چند نفر هم نسبت به قبل چرب و نرم تر شده بود ، جیره ته دیگ داشتیم و خلاصه ما که راضی نبودیم ولی دوستان هوای ما رو داشتند

    ضمنا گفته باشم همه این شیطونی های آموزشی روز تقسیم از جوونم در اومد که جریان اون رو هم براتون میگم

    ادامه دارد ....
    4 کاربر پسندیده اند: aligator,™@я€z,DarKfish,mahdi3000

    به عمل کار برآید ، نه سخن

    کپی رایت تمامی مطالب و قالب در اختــیـار سایت امــروزی است.
    استفاده از مطالب این سایت با درج لینک مطلب و نام نویسنده یا متـرجم ، بلامانع است.
    کــپـــــی غــیـــر مجـــــــاز = اخــــــــــراج دائمی
    سئوال تخصصی در پیام خصوصی = جواب نگرفتن و برخورد طبق قوانین
    << بند ویژه ارسال پست : کپی کلیه مطالب (تخصصی ؛ عمومی ) از کلیه انجمنها فارسی زبان به هر شکل ممنوع بوده و بدون تذکر با کاربر خاطی برخورد خواهد شد. >>



  7. بالای صفحه | پست شماره : 7

    کاربر ماندگار و پیشکسوت
    نام
    امیرحسین سوری
    محل اقامت
    Houston, Texas
    جنسیت
    مرد
    شماره عضویت
    5
    تاریخ عضویت
    ۱۳۹۱-۰۷-۲۷
    نوشته ها
    551
    میانگین ارسال
    0.13
    سن
    35
    پسند داده
    2,550
    پسند گرفته
    3,583
    امتیاز کاربری
    6153
    سلام به امروزی های عزیز، گفتم منم یادی از گذشته کنم.
    سربازی واقعا ظلمه اما آموزشیش نه. آدم قدر خیلی چیزا رو بهتر میدونه. من آموزشیمو تابستون 88 رفتم. پدرم سابقه جنگ داشت و من معاف شده بودم ولی باید آموزشی رو میرفتم (جالبه که دو ماه بعد از تمومی آموزشیم تصویب شد که همین افرادم نیاز نیست برن، ولی قسمت بود که برم دیگه)
    رفتم میدون سپاه، گفتم بابام با مسئول کل آشناست و منو میندازن یه هتل خوب ولی از این خبرا نبود. افتادم جایی که آخرین دوره ی گرفتن سربازیش بوده بعد از ما! پادگان نبی اکرم در میبد یزد!
    البته پادگانی هست که واسه نیروهای استخدامی سپاه جای بدی نیست ولی برای سرباز آموزشی یه سوله در حد مرغ دونی درست کرده بودن و فاجعه بود!
    18 تیر عازم شدم و برعکسه همه که کچل کرده بودند با موهای سشوار کشیده سوار اتوبوس شدم. همه میگفتن اشتباه کردم که کچل نکردم و اونجا با دستگاه پشم زنی موهامو میزنن ولی عین خیالم نبود. انگار که داریم میریم اردو. تو راه خاله بازی میکردیم و تغذیه هارو تعارف میزدیم دریغ از اینکه بدونیم یه روز از گرسنگی و تشنگی قراره له له بزنیم!
    شب تو اتوبوس خوابیدیم و صبح خیلی زود دیدیم که وسط بیابون هستیم ، تا چشم کار میکرد بیابون و گردباد های کوچیک. گفتیم حتما جلوتره پادگان که ناگهان اتوبوس واستاد و فهمیدیم که بله همین جاست. یه پادگان بزرگ که فاصله بین خونه هاش خیلی زیاد بود و اطرافش تا چشم کار میکرد بیابون بود.
    آموزشی ده روز اولش فوق العاده سخته. من قبلش با مدرسه اردو جهادی زیاد رفتم. خصوصا جنوب، باغ ملک،رامهرمز و ..ولی اصلا دلم واسه خونواده تنگ نمیشد. ولی آموزشی فرق داشت، آخ چقدر دلم تنگ بود.... عادت نداشتم ببینم کسی بالاسرم الکی داد بکشه و زور بگه. واقعا رفتار دژبان ها وحشیانه بود. به بهانه ی اینکه مثلا یک نفر دیر به صف اضافه شده دهن هممونو سرویس میکردم...
    زیباترین خاطراتش شب های کویر بود که یادمه بعضی وقت ها برق هم میرفت و آدم غرق میشد تو آسمون
    یه بار هم وسطاش که حسابی داغون و سوخته بودم پدر و مادر اومدن واسه دیدن و رفتیم یک هتل معروف تو یزد که اصلا نمیدونی چقدر برام تعجب آور بود وقتی رو تخت گرم و نرم میخوابیدم. یادمه تخت آسایشگاه موکت بود.
    اردوی آخرش و شب رزم فوق العاده عالی بود، ما میخزیدیم و اطرافمون هی انفجار رخ میداد،عین فیلما. دقیقا یادمه یک روز آب نخورده بودیم و وقتی بعد حداقل 10 کیلومتر پیاده روی رسیدیم آسایشگاه من حداقل میتونم بگم 2 دقیقه بدون اینکه نفس خاصی بکشم آب میخوردم از شیر و بعدش با تفنگ و لباس رو تخت قش کردم..
    همه جور خاطره ای بود ، بد و خوب...
    ولی واقعا اونایی که میرن جبهه ، حالا تو هر کشوری، واقعا مردن...ما میدونستیم که قراره برگردیم اونطوری بودیم. اونا که....

    کوه ها،نهرها،درختان، پرندگان،ستارگان ،همه و همه با ما سخن میگویند. تنها لازم است سکوت کنیم،صبر کنیم و با آرامش به آنها گوش دهیم. Rachel Carson
    از هرگونه پاسخ گویی به سوالات به صورت پیام خصوصی معذورم - سوالات خودرا در فروم مخصوص خود بپرسید تا دیگران هم استفاده کنند.
    کپی کلیه مطالب (تخصصی ؛ عمومی ) از کلیه انجمنها فارسی زبان به هر شکل ممنوع بوده و بدون تذکر با کاربر خاطی برخورد خواهد شد.

 

 
صفحه 1 از 19 1234567811 ... آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •