داستان های بهلول
به انجمن امروزی خوش آمدید لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
ثبت نام

کاربران فراخوانی شده

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 4 , از مجموع 4
  1. بالای صفحه | پست شماره : 1

    کاربر پیشکسوت
    نام
    یحیی میرکمالی
    شغل
    بیکار علاف میچرخیم تا پنچر شیم
    محل اقامت
    ایران
    جنسیت
    مرد
    شماره عضویت
    683
    تاریخ عضویت
    ۱۳۹۲-۰۴-۳۱
    نوشته ها
    1,034
    میانگین ارسال
    0.27
    پسند داده
    4,889
    پسند گرفته
    3,910
    امتیاز کاربری
    6992

    داستان های بهلول




    روزی بهلول پیش خلیفه((هارون الرشید)) نشسته بود،جمع زیادی از بزرگان خدمت خلیفه بودند،طبق معمول، خلیفه هوس کرد سر به سر بهلول بگذارد. دراین هنگام صدای شیعۀ اسبی از اصطبل بلند شد. خلیفه به مسخره به بهلول گفت: برو به بین این حیوان چه می گوید ، گویا با تو کار دارد.بهلول رفت و برگشت و گفت:این حیوان می گوید: مرد حسابی حیف از تو نیست با این خرها نشسته ای . زودتر از این مجلس بیرون برو. ممکن است که خریت آن ها در تو اثر کند.

    --------- ادغام پست ( فاصله بین ارسالها جهت ادغام نشدن حداقل باید 15 دقیقه باشد ) ------------

    یک روز عربی ازبازار عبور میکرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد هنگام رفتن صاحب دکان گفت تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا میگذشت از بهلول تقاضای قضاوت کرد ،بهلول به آشپز گفت آیا این مرد از غذای تو خورده است؟

    آشپز گفت نه ولی از بوی آن استفاده کرده است. بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت؟ ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر.
    آشپز با کمال تحیر گفت :این چه قسم پول دادن است؟ بهلول گفت مطابق عدالت است:«کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند»


    --------- ادغام پست ( فاصله بین ارسالها جهت ادغام نشدن حداقل باید 15 دقیقه باشد ) ------------

    شخصی می گفت: می خواهم مردی خردمند و فرزانه را بیابم تا در مشکلات زندگیم با او مشورت کنم . یکی به او گفت: در شهر ما، فقط یک نفر عاقل و خردمند است که آن هم خود را به دیوانگی زده است . اگر سراغ او را بگیری می توانی اکنون او را درمیان کودکان بینی که روی یک چوب سوار شده و با آنان بازی می کند .

    آن جوینده می رود و او را در میان کودکان پیدا می کند و صدایش می زند و می گوید: ای سوار بر چوب، یک لحظه نیز اسب خود را به سوی من بران . عاقل دیوانه نما به سوی او می تازد و می گوید: زود باش حرف بزن، چه می خواهی؟ من نمی توانم زیاد توقف کنم، چون اسبم چموش است و به تو لگد می زند !

    آن مرد می گوید: می خواهم از این محله زنی اختیار کنم به نظر تو کدام زنی را بگیرم که مناسب حال من باشد ؟ عاقل دیوانه نما می گوید: به طور کلی در دنیا، زن بر سه نوع است: دو نوع آن باعث رنج و ناراحتی است و نوع سوم مانند گنج سرشار از ثروت و مکنت . از این سه قسم زن ، یک قسم آن ، کاملا در اختیار تو است و همه مواهب و خوبی های آن برای تو . و قسم دیگر ، تنها نیمِ آن به تو تعلق دارد و نیم دیگر آن در اختیار تو نیست . ولی قسم سوم به قدری از تو جداست که گویی اصلا به تو تعلق ندارد . حالا که جواب سئوالت را شنیدی زود برو دنبال کارت که ممکن است اسبم به تو لگد بزند و نقش بر زمینت کند .

    عاقل دیوانه نما این سخنان را گفت و شتابان به میان کودکان رفت و مشغول بازی شد . ولی از این طرف نیز مرد بیچاره مبهوت و متحیر بر جای خود ایستاده بود و از آن حرفها چیزی سر در نیاورده بود . از اینرو ملتسمانه او را صدا کرد و گفت: بیا مقصودت را از این حرفها بیان کن . عاقل دیوانه نما دوباره به سوی او دوید و گفت: آن زن که به طور کامل به تو تعلق دارد ، دوشیزه و باکره است که موجب نشاط تو می شود . و آن زن که فقط نیمی از او به تو تعلق دارد ، بیوه زن فاقد فرزند است . ولی آن زنی که اصلا به تو تعلق ندارد ، بیوه زنی است که از شوی پیشین خود فرزندی نیز دارد، زیرا وجود این فرزند ، همیشه این زن را به یاد شوهر قبلی خود می اندازد . حالا که این حرفها را شنیدی ، برو کنار که اسبم به تو لگد نزند . این را گفت و دوباره به میان کودکان رفت .

    آن مرد دوباره فریاد زد: ای خردمند فرزانه ، یک سئوال دیگر دارم . خواهش می کنم آن را نیز پاسخ ده تا دیگر بروم . عاقل دیوانه نما می گوید: زود سئوالت را بیان کن . مرد می پرسد: تو با این همه عقل و فهم ، چرا رفتارهای کودکانه و دیوانه وار انجام می دهی؟ پاسخ می دهد: این اوباش ( دستگاه حکومتی وقت ) به این فکر افتاده اند که مرا قاضی شهر کنند، من خیلی کوشیدم که زیر بار این کار نروم ، ولی دست از سرم برنداشتند ، چاره ای ندیدم جز آنکه خود را به دیوانگی بزنم تا در این دستگاه ظالم قاضی نشوم .


    --------- ادغام پست ( فاصله بین ارسالها جهت ادغام نشدن حداقل باید 15 دقیقه باشد ) ------------

    روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.
    بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی ....
    این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد ، حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست ؟
    بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شماها ادب و رعایت مشتری های خود را بنمایید.
    ویرایش توسط kalantar.yahya : ۱۳۹۳-۰۳-۱۳ در ساعت 08:07
    3 کاربر پسندیده اند: aligator,amir121,otello100
    برای اثر گذاشتن روی دیگران اخم نکن
    پیشانیت چروک میشود ...

    از لبخندت استفاده کن !

    زیبائی دندانهایت تاثیر بیشتری دارند





    مزرعه کوچک ما

    آکواریوم های من
    محک : حمایت از کودکان سرطانی



  2. بالای صفحه | پست شماره : 2

    کاربر پیشکسوت
    نام
    یحیی میرکمالی
    شغل
    بیکار علاف میچرخیم تا پنچر شیم
    محل اقامت
    ایران
    جنسیت
    مرد
    شماره عضویت
    683
    تاریخ عضویت
    ۱۳۹۲-۰۴-۳۱
    نوشته ها
    1,034
    میانگین ارسال
    0.27
    پسند داده
    4,889
    پسند گرفته
    3,910
    امتیاز کاربری
    6992

    پاسخ : داستان های بهلول

    روزی بهلول داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می گوید : من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم.
    یک اینکه می گوید خدا دیده نمی شود . پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.
    دوم می گوید : خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.
    سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.
    بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد.
    اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.
    خلیفه گفت : ماجرا چیست؟ استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می کند.
    بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟
    گفت : نه
    بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد.
    ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.
    استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت


    --------- ادغام پست ( فاصله بین ارسالها جهت ادغام نشدن حداقل باید 15 دقیقه باشد ) ------------

    آورده اند که روزی بهلول به قصر هارون رفت و در بین راه هارون رادید . هارون پرسید :بهلول کجا میروی ؟ بهلول جواب داد به نزد تو می آیم . هارون گفت :من به قصد رفتن به مکتب خانه می روم تا از نزدیک وضع فرزندانم امین و مامون را ببینم و چنانچه مایل باشی می توانی همراه من بیایی .بهلول قبول نمود و به اتفاق هارون وارد مکتبخانه شدند .ولی آن وقت امین و مامون برای چند دقیقه اجازه گرفته و بیرون رفته بودند . هارون از معلم از وضع امین و مامون سولاتی نمود . معلم گفت :
    امین که فرزند زبیده که سرور زنان عرب است ولی بسیار کو دن و بی هوش است و بلعکس مامون بسیاربافراست و زیرک و چیز فهم . هارون قبول ننمود .
    آموزگار کاغذی زیر فرش محل نشستن مامون گذارد و خشتی هم زیر فرش امین نهاد و پس از چنددقیقه که امین و مامون وارد مکتبخانه شدند و چون پدر خود را دیدند زمین ادب را بوسه داده و سر جای خود نشستند . مامون چون نشست متفکر به سقف و اطراف خود نگاه می کرد . معلم به مامون گفت :تو را چه می شود که چنین متفکری ؟
    مامون جواب داد ، از موقعی که از مکتب خانه خارج شدم و تا به حال که نشسته ام یا زمین به اندازه کاغذی بالا آمده یا اینکه سقف به همین اندازه پایین رفته است .در این حال آموزگار از امین سوال نمود آیا تو هم چنین احساسی می نمایی ؟امین جواب داد : چیزی حس نمی کنم . آموزگار لبخندی زده و آن دو را مرخص نمود . چون امین ومامون از مکتبخانه خارج شدند معلم به هارون گفت : بحمدالله که به حضرت خلیفه حرف من ثابت شد.
    خلیفه سوال نمود : آیا سبب آن را می دانی ؟بهلول جواب داد اگر به من امان دهی حاضرم علت آن را بگویم . هارون جواب داد در امانی هرچه میدانی بگو . بهلول گفت :
    ذکاوت و چالاکی اولاد از دو جهت است . جهت اول چنانچه مرد و زن به میل و رغبت سرشار وشهوت طبیعی با هم آمیزش نمایند اولاد آنها با ذکاوت و زیرک می شود و سبب دوم چنانچه زن وشوهر از حیث خون و نژاد با هم تفاوت داشته باشند ، اولاد آنها زیرک و باهوش و قوی می شود چنانچه این امر در درختان و حیوانات هم به تجربه رسیده است و چنانچه درخت میوه را به درخت میوه دیگرپیوند بزنند آن میوه آن شاخه پیوند خورده بسیار مرغوب و اعلا می شود و نیز اگر دو حیوان مثلاً الاغ واسب با هم آمیزش دهند قاطر از آن دو متولد می شود که بسیار باهوش و قوی و چالاک می باشد .
    بنابراین امین که فراست خوبی ندارد از این سبب است که خلیفه و ز بیده از یک خون و یک نژاد میباشند و مامون که با این فراست و ذکاوت قوی می باشد از آن لحاظ است که مادر او از نژادی غریب وبا خون خلیفه تفاوت بسیار دارد .
    خلیفه از جواب بهلول خنده نمود و گفت : از دیوانه غیر از این توقعی نمی توان داشت . ولی معلم در دل حرف بهلول را تصدیق نمود


    --------- ادغام پست ( فاصله بین ارسالها جهت ادغام نشدن حداقل باید 15 دقیقه باشد ) ------------

    هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد…

    پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
    ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت : بهلول، چه می سازی؟
    بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.
    همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟!
    بهلول گفت : می فروشم.
    - قیمت آن چند دینار است؟
    - صد دینار.
    زبیده خاتون گفت : من آن را می خرم.
    بهلول صد دینار را گرفت و گفت : این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
    زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
    بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
    زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت : این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای !!!
    وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
    صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد.

    وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت : یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!
    بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت : به تو نمی فروشم !!!
    هارون گفت : اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
    بهلول گفت : اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم!!!
    هارون ناراحت شد و پرسید : چرا؟
    بهلول گفت : زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!


    --------- ادغام پست ( فاصله بین ارسالها جهت ادغام نشدن حداقل باید 15 دقیقه باشد ) ------------

    آوره اند که داروغه بغداد در بین جمعی ادعا می کرد که تا به حال هیچکس نتوانسته است مرا گول بزند
    بهلول در میان آن جمع بود گفت : گول زدن تو کار آسانی است ولی به زحمتش نمی ارزد .
    داروغه گفت چون از عهده آن بر نمی آیی این حرف را می زنی . بهلول گفت حیف که الساعه کار
    خیلی واجبی دارم والا همین الساعه تو را گول می زدم .
    داروغه گفت حاضری بری و فوری کارت را انجام بدهی و برگردی ؟
    بهلول گفت بلی . پس همین جا منتظر من باش فوری می آیم . بهلول رفت و دیگر برنگشت . داروغه
    پس از دو ساعت معطلی بنا کرد به غرغر کردن و بعد گفت این اولین دفعه است که این دیوانه مرا به این
    قسم گول زد و چندین ساعت بی جهت مرا معطل و از کار باز نمود .
    3 کاربر پسندیده اند: aligator,amir121,otello100
    برای اثر گذاشتن روی دیگران اخم نکن
    پیشانیت چروک میشود ...

    از لبخندت استفاده کن !

    زیبائی دندانهایت تاثیر بیشتری دارند





    مزرعه کوچک ما

    آکواریوم های من
    محک : حمایت از کودکان سرطانی



  3. بالای صفحه | پست شماره : 3

    کاربر پیشکسوت
    نام
    یحیی میرکمالی
    شغل
    بیکار علاف میچرخیم تا پنچر شیم
    محل اقامت
    ایران
    جنسیت
    مرد
    شماره عضویت
    683
    تاریخ عضویت
    ۱۳۹۲-۰۴-۳۱
    نوشته ها
    1,034
    میانگین ارسال
    0.27
    پسند داده
    4,889
    پسند گرفته
    3,910
    امتیاز کاربری
    6992

    پاسخ : داستان های بهلول

    آورده اند که یکی از بازرگانان بغداد با غلام خود در کشتی نشسته و به عزم بصره در حرکت بودند و نیز در همان کشتی بهلول و جمعی دیگر بودند . غلام از تلاطم دریا وحشت داشت و مدام گریه و زاری می نمود. مسافران از گریه و زاری آن غلام به ستوه آمدند و از آن میان بهلول از صاحب غـلام خواسـت تـااجازه دهد به طریقی آن غلام را ساکت نماید. بازرگان اجازه داد . بهلول فوری امر نمود تـا غـلام را بـه دریا انداختند و چون نزدیک به هلاکت رسـید او را بیـرون آوردنـد. غـلام از آن پـس بـه گوشـه ای ازکشتی ساکت و آرام نشست .
    اهل کشتی از بهلول سوال نمودند در این عمل چه حکمت بود که غلام ساکت و آرام شد ؟
    بهلول گفت: این غلام قدر عافیت این کشتی را نمی دانست و چون به دریا افتاد فهمید که کـشتی جـای امن و آرامی است .
    بله دوستان.ما هم تا مریض نشیم قدر سلامتی رو نمی دونیم...
    گاهی باید از عزیزانمون دور باشیم و جای خالیشون رو احساس کنیم تا قدرشون رو بدونیم و باهاشون درست رفتار کنیم...
    بعضی وقتا خدا نعمتی رو ازمون میگیره تا بفهمیم چه ارزش و اهمیتی داره و باید ازش درست استفاده کرد...و گاهی...




    --------- ادغام پست ( فاصله بین ارسالها جهت ادغام نشدن حداقل باید 15 دقیقه باشد ) ------------

    روزی هارون الرشید مبلغی به بهلول داد که آن را در میان فقرا و نیازمندان تقسیم نماید . بهلول وجه را گرفت و بعد از چند لحظه به خود خلیفه پس داد . هارون علت آن را سوال نمود . بهلول جواب داد که من هرچه فکر کردم از خود خلیفه محتاج تر و فقیر تر کسی نیست.این بود که من وجه را به خود خلیفه رد کردم . چون می بینم مامورین و گماشتگان تودر دکانها ایستاده و به ضرب تازیانه مالیات و باج و خراج از مردم می گیرند و در خزانه تو می ریزند و از این جهت دیدم که احتیاج تو از همه بیشتر است. لذا وجه را به شما برگرداندم
    ...


    --------- ادغام پست ( فاصله بین ارسالها جهت ادغام نشدن حداقل باید 15 دقیقه باشد ) ------------

    آوردهاندکههارونالرشیدطبیبمخصوصیجهتدربارخودازیونانخواست. چونآنطبیب واردبغدادشدهارونالرشیدباجلالخاصیآنطبیب راوارددربارنمودوبسیاربااواحترامنمود.تاچندروزارکاندولتواکابرشهربغدادبهدیدنآنطبیبمیرفتندتااینکهروزسومبهلولهمبهاتفاقچندتنبهدیدنآنطبیبرفت ودرضمنتعارفاتوصحبتهایمعمولیناگهانبهلولازآنطبیبسوالنمود: شغلشماچهمیباشد؟طبیبچونسابقهبهلولراشنیدهواورامیشناخت کهدیوانهاست خواست اورامسخرهنمایدبهاو جوابداد: منطبیب هستمومردههارازندهمینمایم. بهلولدر جوابگفت:توزندههارانکش،مردهزندهکردنت پیشکش!!ازجواببهلولهارونواهلمجلس خندهبسیارنمودندوطبیب ازرورفت وبغدادراترک نمود...

    --------- ادغام پست ( فاصله بین ارسالها جهت ادغام نشدن حداقل باید 15 دقیقه باشد ) ------------

    آورده اند که خلیفه هارون الرشید با زبیده زن خود نشسته و مشغول بازی شطرنج بودند ، بهلول بر آنها وارد شد او هم نشست و به تماشای آنها مشغول شد .در آن حال صیادی زمین ادب را بوسه داد و ماهی بسیار فربه قشنگی را جهت خلیفه آورده بود .هارون در آن روز سر خوش بود امر نمود تا چهار هزار درهم به صیاد انعام بدهند !زبیده به عمل هارون اعتراض نمود و گفت : این مبلغ برای صیادی زیاد است به جهت اینکه تو باید هر روز به افراد لشگری وکشوری انعام بدهی و چنانکه تو به آنها از این مبلغ کمتر بدهی خواهند گفت که ما به قدر صیادی هم نبودیم و اگر زیاد بدهی خزینه تو به اندک مدتی تهی خواهد شد ...هارون سخن زبیده را پسندیده و گفت الحال چه کنم ؟ گفت صیاد را صدا کن و از او سوال نما این ماهی نر است یا ماده ؟ اگر گفت نر است بگو پسند مانیست و اگر گفت ماده است باز هم بگو پسند ما نیست و او مجبور می شود ماهی را پس ببرد و انعام را بگذارد .بهلول به هارون گفت : فریب زن نخور مزاحم صیاد نشو ولی هارون قبول ننمود . صیاد را صدا زد و به او گفت : ماهی نر است یا ماده ؟صیاد باز زمین ادب بوسید و عرض نمود این ماهی نه نر است نه ماده بلکه خنثی است .هارون از این جواب صیاد خوشش آمد و امر نمود تا چهار هزار درهم دیگر هم انعام به او بدهند !!!صیادپولها را گرفته ، در بندی ریخت و موقعی که از پله های قصر پایین می رفت یک درهم از پولها به زمین افتاد . صیاد خم شد و پول را برداشت !زبیده به هارون گفت :این مرد چه اندازه پست همت است که از یک درهم هم نمی گذرد . هارون هم از پست فطرتی صیاد بدش آمد و او را صدازد و باز بهلول گفت مزاحم او نشوید . هارون قبول ننمود و صیاد را صدا زد وگفت : چقدر پست فطرتی که حاضر نیستی حتی یک درهم از این پولها قسمت غلامان من شود .صیاد باز زمین ادب بوسه زد و عرض کرد : من پست فطرت نیستم . بلکه نمک شناسم و از این جهت پول را برداشتم که دیدم یک طرف این پول آیات قرآن و سمت دیگر آن اسم خلیفه است و چنانچه روی زمین بماند شاید پا به آن نهند و از ادب دور است !خلیفه باز از سخن صیاد خوشش آمد و امر نمود چهار هزار درهم دیگر هم به صیاد انعام دادند و به بهلول گفت : من از تو دیوانه ترم به جهت اینکه هردفعه مرا مانع شدی من حرف تو را قبول ننمودم و حرف آن زن را به کار بستم و این همه متضرر شدم ...!!!
    4 کاربر پسندیده اند: amir121,花 羅 漢,MohammaD.Gh,Rezaei
    برای اثر گذاشتن روی دیگران اخم نکن
    پیشانیت چروک میشود ...

    از لبخندت استفاده کن !

    زیبائی دندانهایت تاثیر بیشتری دارند





    مزرعه کوچک ما

    آکواریوم های من
    محک : حمایت از کودکان سرطانی



  4. بالای صفحه | پست شماره : 4

    کاربر پیشکسوت
    نام
    یحیی میرکمالی
    شغل
    بیکار علاف میچرخیم تا پنچر شیم
    محل اقامت
    ایران
    جنسیت
    مرد
    شماره عضویت
    683
    تاریخ عضویت
    ۱۳۹۲-۰۴-۳۱
    نوشته ها
    1,034
    میانگین ارسال
    0.27
    پسند داده
    4,889
    پسند گرفته
    3,910
    امتیاز کاربری
    6992

    پاسخ : داستان های بهلول

    عده اي مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟
    گفتند: مسجد می سازیم.
    گفت: برای چه؟
    پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.
    بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.
    سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول».
    ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟
    بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند .


    --------- ادغام پست ( فاصله بین ارسالها جهت ادغام نشدن حداقل باید 15 دقیقه باشد ) ------------

    روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟
    بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!


    --------- ادغام پست ( فاصله بین ارسالها جهت ادغام نشدن حداقل باید 15 دقیقه باشد ) ------------

    روزی بهلول از کوچه ای میگذشت، شخصی بالایش صدا زده گفت: ای بهلول دانا! مبلغی پول دارم، امسال چه بخرم که فایده کنم؟
    بهلول : برو، تمباکو بخر!
    مردک تمباکو خرید، وقتیکه زمستان شد، تمباکو قیمت پیدا کرد. به قیمت خوبی به فروش رسید. بقیه هر قدر که ماند، هر چند که از عمر تمباکو میگذشت، چون تمباکوی کهنه قیمت زیاد تری داشت، لهذا به قیمت بسیار خوبتر فروخته میشد وسرانجام فایده بسیاری نصیب اوشد. یک روز باز بهلول از کوچه می گذشت که مردک بالایش صد ا زده و گفت:
    ای بهلول دیوانه! پارسال کار خوبی به من یاد دادی، بسیار فاید ه کردم، بگو امسال چه خریداری کنم؟
    بهلول : برو، پیاز بخر!
    مردک که از گفته پارسال بهلول فایده، خوبی برداشته بود، با اعتمادی که به گفته اش داشت هرچه سرمایه داشت و هر چه فایده کرده بود. همه را حریصانه پیاز خرید و به خانه ها گدام کرده منتظر زمستان نشست تا در هنگام قلت پیاز، فایده هنگفتی بر دارد. چون نگاهداری پیاز را نمی دانست، پیاز ها همه نیش کشیده و خراب شد و هر روز صد ها من پیاز گنده را بیرون کرده به خندق میریختند و عاقبت تمام پیاز ها از کار برامده خراب گردید و مردک بیچاره نهایت خساره مند شد.
    مردک این مرتبه با قهر و خشونت دنبال بهلول میگشت تا او را یافته و انتقام خود را از وی بگیرد. همینکه به بهلول رسید، گفت: ای بهلول! چرا گفتی که پیاز بخرم و اینقدرها خساره مند شوم؟
    بهلول در جوابش گفت: ای برادر! آن وقت که مرا بهلول دانا خطاب کردی، از روی دانایی گفتم«برو، تمباکو بخر» این مرتبه که مرا بهلول دیوانه گفتی، از روی دیوانگی گفتم ـ «برو، پیاز بخر» و این جزای عمل خود تست. مردک خجل شده راه خود را پیش گرفته رفت و خود را ملامت میکرد که براستی، گناه از او بوده..
    4 کاربر پسندیده اند: amir121,花 羅 漢,hasoo,rohollajalili
    برای اثر گذاشتن روی دیگران اخم نکن
    پیشانیت چروک میشود ...

    از لبخندت استفاده کن !

    زیبائی دندانهایت تاثیر بیشتری دارند





    مزرعه کوچک ما

    آکواریوم های من
    محک : حمایت از کودکان سرطانی



 

 

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •