نگاهی متفاوت به عاشورا
به انجمن امروزی خوش آمدید لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
ثبت نام

کاربران فراخوانی شده

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 4 , از مجموع 4

Threaded View

  1. بالای صفحه | پست شماره : 1

    مدیر آکواریوم های آب شیرین غیر گیاهی
    نام
    meysam pouraghdam
    محل اقامت
    خانه به دوش
    جنسیت
    مرد
    شماره عضویت
    159
    تاریخ عضویت
    ۱۳۹۱-۱۱-۱۰
    نوشته ها
    316
    میانگین ارسال
    0.08
    پسند داده
    614
    پسند گرفته
    1,132
    امتیاز کاربری
    1739

    نگاهی متفاوت به عاشورا

    سلام به همه
    محرم نزدیک میشه و این روزا آثارش رو تو خیابونا میبینیم یه هو این به ذهنم رسید :
    یک داستان در مثنوی معنوی هست که یه جورایی مربوط به واقعه عاشوراست . یه کم شعرش بلنده ولی فکر کنم ارزش خوندن داشته باشه ( اگه خوندیدو ارزش نداشت معذرت میخوام )
    داستان از این قراره که یه شاعر از یه شهری رد میشه و صدای گریه و عزادازی بلندی به گوشش میخوره صدا رو دنبال میکنه تا ببینه چه خبره




    روز عاشورا همه اهل حلب
    باب انطاکیه اندر تا به شب
    گرد آید مرد و زن جمعی عظیم
    ماتم آن خاندان دارد مقیم
    ناله و نوحه کنند اندر بکا
    شیعه عاشورا برای کربلا
    بشمرند آن ظلمها و امتحان
    کز یزید و شمر دید آن خاندان
    نعره‌هاشان می‌رود در ویل و وشت
    پر همی‌گردد همه صحرا و دشت
    یک غریبی شاعری از ره رسید
    روز عاشورا و آن افغان شنید
    شهر را بگذاشت و آن سوی رای کرد
    قصد جست و جوی آن هیهای کرد
    پرس پرسان می‌شد اندر افتقاد
    چیست این غم بر که این ماتم فتاد
    این رئیس زفت باشد که بمرد
    این چنین مجمع نباشد کار خرد
    نام او و القاب او شرحم دهید
    که غریبم من شما اهل دهید
    چیست نام و پیشه و اوصاف او
    تا بگویم مرثیه ز الطاف او
    مرثیه سازم که مرد شاعرم
    تا ازینجا برگ و لالنگی برم
    آن یکی گفتش که هی دیوانه‌ای
    تو نه‌ای شیعه عدو خانه‌ای
    روز عاشورا نمی‌دانی که هست
    ماتم جانی که از قرنی بهست
    پیش مؤمن کی بود این غصه خوار
    قدر عشق گوش عشق گوشوار
    پیش مؤمن ماتم آن پاک‌روح
    شهره‌تر باشد ز صد طوفان نوح


    جواب شاعر


    گفت آری لیک کو دور یزید
    کی بدست این غم چه دیر اینجا رسید
    چشم کوران آن خسارت را بدید
    گوش کران آن حکایت را شنید
    خفته بودستید تا اکنون شما
    که کنون جامه دریدیت از عزا
    پس عزا بر خود کنید ای خفتگان
    زانک بد مرگیست این خواب گران
    روح سلطانی ز زندانی بجست
    جامه چه درانیم و چون خاییم دست
    چونک ایشان خسرو دین بوده‌اند
    وقت شادی شد چو بشکستند بند
    سوی شادروان دولت تاختند
    کنده و زنجیر را انداختند
    روز ملکست و گش و شاهنشهی
    گر تو یک ذره ازیشان آگهی
    ور نه‌ای آگه برو بر خود گری
    زانک در انکار نقل و محشری
    بر دل و دین خرابت نوحه کن
    که نمی‌بیند جز این خاک کهن
    ور همی‌بیند چرا نبود دلیر
    پشتدار و جانسپار و چشم‌سیر
    در رخت کو از می دین فرخی
    گر بدیدی بحر کو کف سخی
    آنک جو دید آب را نکند دریغ
    خاصه آن کو دید آن دریا و میغ


    بعضیا شاد از این طرز فکر خوششون بیاد بعضیا هم شاید نپسندند ، نظر هر دو محترمه

    مثنوی معنوی ، دفتر ششم







    کشاکش هاست در جانم کشنده کیست،میدانم/دمی خواهم بیاسایم ولیکن نیستم امکان
    به هر روزم جنون آرد،دگر بازی برون آید/که من بازیچه ی اویم ز بازی های او حیران
    چو جامم گه بگرداند چو ساغر گه بریزد خون/چو خمرم گه بجوشاند چو مستم گه کند ویران

 

 

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •